خرابه اي در کنار کاخ يزيد

شناسه مناسبت : 2637

تعداد بازدید : 1990


خرابه تا نيمه هاي شب ، نه خرابه اي در کنار کاخ يزيد که عزاخانه اي است در سوگ حسين و برادران و فرزندان حسين.
 

بچه ها با گريه به خواب مي روند و تو مهياي نماز شب ميشوي .اما هنوز قامت نشسته خود را نبسته اي که صداي دختر سه ساله حسين به گريه بلند ميشود . گريه اي نه مثل هميشه !!گريه اي وحشتزده ، گريه اي به سان مارگزيده ، گريه کسي که تازه داغ ديده ، ديگران به سراغش ميروند و در آغوشش ميگيرند و تو گمان ميکني که هم الان آرام ميگيرد و صبر ميکني ...


بچه بغل به بغل و دست به دست ميشود ، اما آرام نه    .
پيش از اين هم رقيه هرگز آرام نبوده است ، از خود کربلا تا همين خرابه...لحظه اي نبوده که آرام گرفته باشد  ، لحظه اي نبوده که بهانه پدر نگرفته باشد ، لحظه اي نبوده که اشکش خشک شده باشد ، لحظه اي نبوده که با زبان کودکانه اش مرثيه پدر را نخوانده باشد ...
انگار که داغ رقيه برخلاف سن و سالش از همه بزرگتر بوده است ، به همين دليل در تمام طول راه ،و همه منازل بين راه ، همه ملاحظه او را کرده اند و به دلش راه آمده اند و در آغوشش گرفته اند ، دلداريش داده اند و به تسلايش نشسته اند ، و يا لا اقل پا به پاي او گريسته اند ...
هر بار که گفته است " کجاست پدرم؟!؟ کجاست حمايتگرم ؟!؟ کجاست پناهم؟!!؟" همه با او گريسته اند و وعده مراجعت پدر از سفر را به او داده اند !! هر بار که گفته است :" سکينه جان !! دل و جگرم از تکانهاي شتر آب شد !" دل و جگر همه براي او آب شده است .
هر بار که گفته است : عمه جان از ساربان بپرس که کي به منزل ميرسيم ، همه تلاش کرده اندذ که با نوازش او ، با سخن گفتن با او و با دادن وعده هاي شيرين ، رنج سفر را برايش کم کنند
اما امشب ... انگار ماجرا فرق ميکند
اين گريه با گريه هميشه متفاوت است ، اين گريه گريه اي نيست که به سادگي آرام بگيرد و به زودي پايان پذيرد.
انگار نه خرابه که شهر شام را بر سرش گذاشته است اين دختر سه ساله ...فقط خودش که گريه نميکند ، با مويه هاي کودکانه اش همه را به گريه مي اندازد و ضجه همه را بلند ميکند .
تو هنوز بر سر سجاده اي ، که از سر بريده حسين مي شنوي که : خواهرم دخترم را آرام کن !!
تو ناگهان از سجاده کده ميشوي و به سمت سجاد (ع) مي دوي ، او رقيه را در آغوش گرفته و به سينه چسبانده ، مدام بر سر و روي او بوسه ميزند و تلاش ميکند که با لحن شيرين پدرانه و برادرانه او را آرام کند ، اما موفق نمي شود ...
تو بچه را از آغوشش ميگيري و به سينه مي چسباني و از داغي سوزنده تن کودک وحشت ميکني :" رقيه جان !! دخترم ، نور چشمم ، به من بگو چه شده عزيز دلم ، بگو که در خواب چه ديده اي ، تو را به جان بابا حرف بزن " رقيه بريده بريده مي گويد :
بابا،، سر بابا را ديدم که در طشت بود و يزيد بر لب و دندان او چوب ميزد !! بابا خودش به من گفت که بيا !!
تو با هر زباني که بلدي و با هر شيوه اي که هميشه او را آرام ميکرده اي تلاش   ميکني که آرامش کني و از ياد پدر غافلش گرداني ، اما نمي شود !!! اين بار ديگر نمي شود...
گريه او ، بي تابي او و ضجه هاي او همه کودکان و زنان خرابه نشين را و سجاد را چنان به گريه مي اندازد که خرابه يکپارچه گريه و ضجه ميشود ، و صدا به کاخ يزيد ميرسد ...
يزيد که مي شنود دختر سه ساله حسين به دنبال پدر است ، دستور ميدهد سر پدر را به خرابه بياورند ......
ورود سر بريده امام به خرابه انگار تازه اول مصيبت است !! رقيه خود را به روي سر مي اندازد ، مي نشيند ، بر ميخيزد ، دور سر ميچرخد ، به سر نگاه ميکند ، بر سر و صورت ميکوبد ، خم ميشود ، زانو ميزند ، سر را در آغوش ميگيرد ، مي بويد ، مي بوسد ، خون سر را با دست و صورت و مژگان خود مي سترد ، اشک ميريزد ، ضجه ميزند ، صيحه ميکشد ، مويه ميکند ، روي مي خراشد ، ... شکوه ميکند ، دلداري ميدهد ، اعتراض ميکند ، تسلي مي طلبد ، و ... خرابه را و جان همه خراباتيان را به آتش ميکشد ...
بابا!!! چه کسي محاسن تو را خونين کرده است؟!!؟
بابا ! چه کسي رگاهاي تو را بريده؟!!؟
بابا!!؟ چه کسي مرا در اين کودکي يتيم کرده است؟!؟
بابا!! چه کسي يتيم را پرستاري کند تا بزرگ شود؟!؟
 بابا؟!؟ اين زنان بي پناه را چه کسي پناه دهد؟!؟
بابا؟؟ اين چشمهاي گريان، اين موهاي پريشان، اين غريبان و بي پناهان را چه کسي دستگيري کند؟!!؟
بابا؟ شب ها وقت خواب چه کسي برايم قرآن بخواند؟ چه کسي با دستهايش موهايم را شانه کند؟!؟ چه کسي با لبهايش اشک هايم را بروبد ؟؟ بابا؟؟!!؟ چه کسي با بوسه هايش غصه هايم را بزدايد؟؟ چه کسي سرم را بر زانويش بگذارد؟ چه کسي دلم را آرام کند؟؟!!؟
کاش مرده بودم بابا ، کاش فداي تو ميشدم، کاش زير خاک ميرفتم، ... بابا؟؟ مگر نگفتند به سفر ميروي ؟ اين چه سفري بود که ميان سر و بدنت فاصله انداخت؟!!؟ اين چه سفري بود که تو را از من گرفت؟!!؟
باباي من؟!!! چه کسي جرات کرد سرت را از تن جدا کند؟ چه کسي جرات کرد دخترت را يتيم کند؟!!؟
تو کجا بودي بابا وقتي ما را بر شترهاي بي جهاز نشاندند؟ تو کجا بودي بابا وقتي به ما سيلي زدند؟ تو کجا بودي وقتي آب هم از ما دريغ کردند؟ تو کجا بودي بابا وقتي برادرم سجاد را به زنجير بستند؟ تو کجا بودي بابا وقتي در بيابان هاي ترسناک شب رهايمان ميکردند؟!!؟ بابا تو کجا بودي وقتي در آفتاب سايه باني را از ما مضايقه ميکردند؟!! بابا تو کجا بودي وقتي مردم به ما مي خنديدند؟ تو کجا بودي بابا وقتي مردم از اسارت ما شادي ميکردند و پيش چشمهاي گريان ما مي رقصيدند؟!!؟ تو کجا بودي بابا وقتي عمه ام زينب سجاد را در سايه شتر خوابانده بود و او را باد مي زد و گريه ميکرد؟!!؟ بابا تو کجا بودي وقتي عمه ام نماز هاي شبش را نشسته ي خواند و دور از چشم ما تا صبح گريه ميکرد؟!!!؟تو کجا بودي بابا وقتي سکينه سرش را بر شانه هاي عمه مي گذاشت و زار زار ميگريست!!؟ تو کجا بودي بابا وقتي از زخمهاي غل و زنجير سجاد خون ميچکيد؟!؟ بابا تو کجا بودي وقتي همه ما فقط تو را صدا مي زديم؟!!!؟
جان من فداي تو باد بابا !! که مظلومترين باباي عالمي
بابا من ميدونم که تو فقط باباي من نيستي ، باباي همه جهاني ، پدر همه عالمي ، امام دنيا و آخرتي، نوه پيامبري، فرزند علي و فاطمه اي، بابا من ميدونم تو پدر سجادي ، و پدر امامان بعد از خودتي ، ميدونم تو برادر عمه ام زينبي
ميدونم تو باباي همه کودکان جهاني و همه عالم نيازمند توست ، اما بابا !! الان من بيش از همه به تو محتاجم ، بيشتر از همه فرزند توام، بابا من دختر توام ، دردانه تو ام،
هيچ کس به اندازه من غربت و يتيمي و نياز به دستهاي تو را حس نمي کند ، همه بدون تو هم ممکن است زندگي کنند ، اما بابا!! من بدون تو ميميرم، من ازهمه عالم به تو محتاجترم، بابا؟!!؟ بي آب هم اگه بتوانم زندگي کنم، بي تو نميتوانم
 

تو نفس مني بابا ، تو روح و جان مني ، بي روح ، بي نفس ، بي جان ، چه کسي تا حالا زنده مونده؟!!؟ بابا ؟؟!!!؟ بابا؟!!؟ بيا و مرا هم ببر ...

 

نويسنده: رضا امير خاني
 

1
همه‌ي بچه‌ها فرياد مي‌کشيدند: "عمو، عمو، آب، آب..." فاطمه کنارِ پرده‌ي خيمه‌ي ايستاده بود و بيرون را مي‌نگريست. ما له‌له‌زنان فرياد مي‌کشيديم: "عمو، عمو، آب، آب" فاطمه با دست به ما اشاره کرد که آرام شويم. گفت که عمو از اباعبدالله رخصت گرفت و رفت.


با دو مشکِ آب. حالا آرام‌تر، انگار در خودمان، مي‌گفتيم: "عمو، عمو، آب، آب" لختي نگذشته بود، کم از ساعتي شايد، ما هم‌چنان منتظر نشسته بوديم و زيرِ لب ذکر را تکرار مي‌کرديم. ناگاه فاطمه پرده‌ي خيمه را رها کرد و به زمين افتاد. حالا همه تشنه‌گي را فراموش کرده بوديم. ديگر کسي از آب حرفي نمي‌زد. کسي آب نمي‌خواست. فرياد مي‌زديم: "عمو، عمو، عمو، عمو..."

2
با اين که رباب آدم بزرگ است، اما هنوز هم دارد گهواره‌ي خالي را تکان مي‌دهد. گاهي وقت‌ها مثلِ عروسک‌بازيِ ما با خودش حرف هم مي‌زند. انگار واقعا خيال مي‌کند که عليِ کوچکش توي گهواره خوابيده است. هيچ کسي هم هيچ چيزي به او نمي‌گويد. اگر ما، بچه‌هاي کوچک، مشغولِ عروسک‌بازي بوديم، شايد فاطمه دعوامان مي‌کرد، اما رباب آدم بزرگ است، براي همين کسي به او چيزي نمي‌گويد. "علي که توي گهواره نيست. من خودم از توي سوراخي پرده‌ي خيمه ديدمش، روي دست‌هاي اباعبدالله خواب خواب بود..."


3
غروب شده است. تا اباعبدالله بود، هر چند وقت يک‌بار مي‌آمد و براي ما چيزي مي‌گفت و مي‌رفت. ما هم خجالت مي‌کشيديم و گريه نمي‌کرديم و گوش مي‌کرديم. اما حالا ديگر خيلي وقت است که نيامده تا براي‌مان چيزي بگويد. حالا فاطمه بچه‌هاي کوچک را يک‌جا جمع کرده است. البته من ديگر بزرگ شده‌ام. براي همين به فاطمه مي‌گويم: "تو هم قرآن بخوان، مثلِ..." نمي‌دانم چرا، اما سرش را بالا مي‌گيرد. به جاي آن که ما را آرام کند، نگاه مي‌کند به موهاي من و جيغ مي‌زند:
"فَکَيفَ تَتَّقونَ اِن کَفَرتم يَوماً يَجعلُ الوِلدانَ شيبَا... (چه‌سان در امانيد، اگر کافر باشيد در روزي که کودکان را پير مي‌گرداند؟ مزمل-17)"

 

 
ابر سيلي

دخترم بر تو مگر غير از خرابه جا نبود
گوشه ويرانه جاي بلبل زهرا نبود

جان بابا خوب شد بر ما يتيمان سر زدي
هيچ‌کس در گوشه ويران به ياد ما نبود

دخترم روزي که من در خيمه بوسيدم تو را
ابر سيلي روي خورشيد رخت پيدا نبود

جان بابا، هر کجا نام تو را بردم به لب
پاسخم جز کعب ني ،جز سيلي اعدا نبود

دخترم وقتي که دشمن زد تو را زينب چه گفت
عمه آيا در کنارت بود بابا ،يا نبود

جان بابا، هم مرا ،هم عمه ام را مي‌زدند
ذره‌اي رحم و مروت در دل آنها نبود

دخترم وقتي عدو مي‌زد تو را برگو مگر
حضرت سجاد زين‌العابدين آنجا نبود

جان بابا بود، اما دستهايش بسته بود
کس به جز زنجير خونين، يار آن مولا نبود

دخترم آن شب که در صحرا فتادي از نفس
مادرم زهرا (س) مگر با تو در آن صحرا نبود

جان بابا من دويدم زجر هم مي‌زد مرا
آن ستمگر شرمش از پيغمبر و زهرا نبود

دخترم من از فراز ني نگاهم با تو بود
تو چرا چشمت به نوک نيزه اعدا نبود

جان بابا ابر سيلي ديده‌ام را بسته بود
ورنه از تو لحظه‌اي غافل دلم بابا نبود

دخترم شورها بر شعر ?ميثم? داده‌ايم
ورنه در آواي او فرياد عاشورا نبود

جان بابا دست آن افتاده را خواهم گرفت
ز آن که او جز ذاکر و مرثيه خوان ما نبود

شاعر:حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

 
غم تو

تا شعله هجران تو خاموش کنم
بر آتش دل ز صبر، سرپوش کنم

بسيار بکوشيدم و نتوانستم
يک لحظه غم تو را فراموش کنم

اي کاش، دمي دهد امانم اين اشک
تا نقش تو را به ديده منقوش کنم

آخر چه شود، شبي به خوابم آيي
تا جام محبت تو را نوش کنم

بنشيني و در برت، مرا بنشاني
تا زمزمه نوازشت گوش کنم

گر بار دگر مرا در آغوش کشي
صد بوسه بر آن دست و بر و دوش کنم

سجاده تو، که مي‌دهد بوي تو را
برگيرم و بوسم و در آغوش کنم

چون درد فراق تو، ز حد درگذرد
زين عطر تو قلب خويش، مدهوش کنم

از حمله غارت به دلم آتشهاست
اين داغ، عيان، ز لاله اي گوش کنم

گويند به من، يتيم غارت زده ام
زآن چشمه چشم خويش پرجوش کنم

ديگر اگر اي پدر نخواهي برگشت
برخيزم و پيکرم سيه پوش کنم؟

اين داغ حسين، جاودان است ?حسان?
هرگز نتوان به اشک، خاموش کنم

شاعر:حبيب چايچيان

 
سفير حسين عليه السلام

دشمنان نقشه کشيدند و تفکر کردند
تا مرا در به در و غرق تأثّر کردند

کي گذام که شود نقشه ي آنان عملي
گرچه بسيار درين باره تدبّر کردند

مي‌کنم زير و زبر دولت پوشاليشان
تا که بر عکس شود آنچه تصوّر کردند

من سفيرم که فرستاده مرا ثار الله
از ره جهل به من فخر و تکبّر کردند

گفته ي ما، همه احکام خدا بود و رسول
حرف حق را نشنيدند و تمسخر کردند

ميهمان را که به زنجير گران مي‌بندد؟
شاميان خوب پذيرايي در خور کردند

چون که غربت زده و خاک نشينم ديدند
با زر و زيور شان، ناز و تفاخر کردند

پيش چشم من غارت زده، همسالانم
زينت گوش خود آويزه اي از در کردند

آستين کرده ام از شرم، حجاب رويم
پيش آنان که به سر، معجر و چادر کردند

دست در دست پدر، گشته تماشاگر من
چشمم از غصه پر از اشک تحسّر کردند

لحظه اي داغ عزيزان، نرود از يادم
خوب، از غصه، دل کوچک من پر کردند

همه آسوده بخفتند به کاشانه خويش
بستر از خاکم و بالين من آجر کردند

اي خوش آنان که ?حسان? يار عدالت گشتند
يا به اهل ستم اظهار تنفّر کردند

شاعر:حبيب چايچيان

 
اي يادگار زهرا (س)

اي همنشين زينب، نام حسينت بر لب
داري چه آتشين تب، من در کنارت امشب
با گريه ي تو گريم

در اين سفر به هرجا، در سير کوه و صحرا
گوئي: کجاست بابا؟ من مات ازين تمنا
با گريه ي تو گريم

اي دخت پاک لولاک، گريان ز داغت افلاک
خفتي به سينه خاک، چون اشک تو، کنم پاک
با گريه ي تو گريم

گاهي به ياد اکبر، گاهي ز داغ اصغر
داري دلي پر آذر، اي دخت نازپرور
باگريه ي تو گريم

چون مي‌کنم نظاره، از بهر گوشواره
گوش تو گشته پاره، دارم غمي دوباره
با گريه ي تو گريم

از آن هجوم و يغما، آثار خشم اعدا
بر چهره تو پيدا، اي يادگار زهرا
با گريه ي تو گريم

شاعر:حبيب چايچيان

 
مرا ببخش اگر شکوه بي مقدمه کردم

چه‌قدر بي تو شکستم ، چه‌قدر واهمه کردم !
چه‌قدر نام تو را مثل آب زمزمه کردم!

خيال آب نبستم به جز دو دست عمويم
اگر نگاه به رؤياي نهر علقمه گردم

سرود کودکيم در خزان حادثه خشکيد
پس از تو قطع اميد اي بهار از همه کردم

نکرده هيچ دلي در هجوم نيزه و آتش
تحملي که از آن اضطراب و همهمه کردم

شکفت غنچه‌ي خورشيد از خرابة جانم
همين که با تو دلم را به خواب زمزمه کردم

چه شرم دارم از اين درد و جاي آمدنت را
که سر بريده تو را ميهمان فاطمه کردم

پدر ، به داغ د ل عمّه‌ام ، به فاطمه سوگند
مرا ببخش اگر شکوه بي مقدّمه کردم

 
اي سحرگاه شب قدر حسين

اي سحرگاه شب قدر حسين
روي تو باشد مه بدر حسين

کي سزاوارت بود ويرانه اي
جاي تو باشد فقط صدر حسين

کاش جانم مثل جانت خسته بود
استخوانم مثل تو بشکسته بود

هر کجا اشکي ز چشمت مي چکيد
تازيانه بر تنت بنشسته بود

کسد به مانندت سر بابا نديد
تو چرا با عُمر کم قدّت خميد

واي من، اين عقده گشته در دلم
يک سه ساله دختر و موي سفيد

يا رقيه بهر من تدبير کن
با نگاهت بر دلم تاثير کن

 
نماز شب

زينب، نهال غم، چه به ويرانه مي نشاند
مي ريخت خاک و آب هم از ديده مي فشاند

آن کوه استقامت و، آن معدن وقار
در ماتم رقيه، دگر طاقتش نماند

زينب که تا سحر، همه شب در قيام بود
آن شب دگر، نماز شبش را نشسته خواند

شاعر:حبيب چايچيان
 بزن مرا که يتيمم ، بهانه لازم نيست ...

 
مرا که دانه اشک است دانه لازم نيست
به ناله انس گرفتم ، ترانه لازم نيست


ز اشک ديده به خاک خرابه بنوشم
به طفل خانه به دوش ، آشيانه لازم نيست

نشان آبله و سنگ و کعب ني کافي است
دگر به لاله رويم نشانه لازم نيست

به سنگ قبر من بي گناه بنويسيد
اسير سلسله را تازيانه لازم نيست

عدو بهانه گرفت و زد و به او گفتم
بزن مرا که يتيم ، بهانه لازم نيست

مرا ز ملک جهان گوشه خرابه بس است
به بلبلي که اسير است لانه لازم نيست

محبتت خجلم کرده ، عمه دست بدار
براي زلف به خون شسته ، شانه لازم نيست

به کودکي که چراغ شبش سر پدر است
دگر چراغ به بزم شبانه لازم نيست

وجود سوزد از اين شعله تا ابد ((ميثم ))
سرودن غم آن نازدانه لازم نيست

 
اگر بيمار شد کس گل برايش مي برند و من ...


دوباره از سقيفه دست آن ظالم برون آمد
که مثل مادرم زهرا ز سيلي پاره شد گوشم


من آن شمعم که آتش بس که آبم کرد، خاموشم
همه کردند غير از چند پروانه ، فراموشم

اگر بيمار شد کس گل برايش مي برند و من
به جاي دسته گل باشد سر بابا در آغوشم


پس از قتل تو اي لب تشنه آب آزاد شد بر ما
شرار آتش است اين آب بر کامم ، نمي نوشم


تو را بر بوريا پوشند و جسم من کفن گردد
به جان مادرت هرگز کفن بر تن نمي پوشم


دوباره از سقيفه دست آن ظالم برون آمد
به ضرب تازيانه ، قاتلت مي کرد خاموشم


فراق يار و سنگ اهل شام ، و خنده دشمن
من آخر کودکم ، اين کوه سنگين است بر دوشم


نگاه نافذت با هستي ام امشب کند بازي
گه از تن مي ستاند جان ، گه از سر مي برد هوشم


بود دور از کرامت گر نگيرم دست ((ميثم )) را
غلام خويش را، گر چه گنهکار است ، نفروشم

 
جبريل امين خادم و دربان رقيه

گرديد فلک و اله و حيران رقيه
گشته خجل او از رخ تابان رقيه


آن زهره جييني که شد از مصدر عزت
جبريل امين خادم و دربان رقيه

هم وحش و طيور و ملک و عالم و آدم
هستند همه ريزه خور خوان رقيه


خواهي که شود مشکلت اندر دو جهان حل
دست طلب انداز به دامان رقيه


جن و ملک و عالم و آدم همه يکسر
هستند سر سفره احسان رقيه


کو ملک يزيد و چه شد آن حشمت و جاهش
اما بنگر مرتبت و شان رقيه


يک شب ز فراق پدرش گشت پريشان
عالم شده امروز پريشان رقيه


ديدي که چسان کند ز بن کاخ ستم را
در نيمه شب آن دل سوزان رقيه

 
از عاشقان کربلا اشک ديده است


اين گنج غم که در دل خاک آرميده است
اين دختر حسين سر از تن بريده است


اين است دختري که پدر را به خواب ديد
کز دشت خون به نزد اسيران رسيده است

بيدار شد ز خواب و پدر را نديد و گفت
اي عمه جان ، پدر مگر از من چه ديده است


اين مسکن خراب پسنديده بهر ما
از بهر خود جوار خدا را گزيده است


زينب به گريه گفت که باشد برادرم
اندر سفر که قامتم از غم خميده است


پس ناله رقيه و زنها بلند شد
و آن ناله را يزيد ستمگر شنيده است


گفتا برند سوي خرابه سر حسين
آن سر که خون او ز گلويش چکيده است


چون ديد راس باب ، رقيه بداد جان
مرغ روان او سوي جنت پريده است


اين است آن سه ساله يتيمي که درجهان
جز داغ باب و قتل برادر نديده است


داني گلاب مرقد اين ناز دانه چيست
از عاشقان کربلا اشک ديده است


معمور هست تا به ابد قبر آن عزيز
ليک قبر يزيد را به جهان کس نديده است .


نوبسنده : ياس سپيد