ظرف های تلمبار شده داخل سینک را شسته بودم که صدای زنگ در آمد. چادربه سر، در را باز کردم. مریم بود. گل از گلم شکفت، خوشامد گفتم و روی مبل ننشسته شروع کردیم به صحبت کردن.
از آن روز که خانه و زندگیام در دیار غربت بنا شد "مریم"همسایه دیوار به دیوارمان، مخزن اسرار و درددل هایم بود. یک ساعت در روز اگر پیش هم نبودیم روزمان شب نمی شد.
یادم می آید یک روز دخترم مهگل، امتحان علومش را خراب کرده بود. هنوز داشتم مهگل را سرزنش می کردم که مریم رسید. شروع کردم ماجرا را با آب و تاب برای مریم گفتم، مهگل قرمز شد با چشم های بارانی به اتاق ته راهرو پناه برد.
برای ناهار صدایش کردم اما نیامد، با لباس های مدرسه روی تخت خوابش برده بود. وقتی با چشم های متورم از خواب بیدار شد من در اشپزخانه مشغول پختن ماکارونی بودم. میدانم از پختن ماکارونی خوشحال شد، اما چیزی نگفت.
تنها حرفی که زد این بود: "شاید مریم جون، محرم اسرار شما باشه اما محرم اسرار من نیست! کاش شماهم مانند مریم جون، راز نگه دار بودی..."
آن روز حرفش را به پای ناراحتی و یا شاید بچگیاش گذاشتم اما امروز که دختری ۲۵ ساله است و با من دردردل نمیکند حرفش را می فهمم!
به قلم: راضی