نام پيشواي ششم «جعفر»، کنيهاش «ابو عبدالله»، لقبش«صادق»، پدر ارجمندش امام باقر (ع) و مادرش «ام فروه» ميباشد/
او در هفدهم ربيع الاول سال 83 هجري در مدينه چشم به جهان گشود و در سن 65 سالگي در سال 148 هجري ديده از جهان فرو بست و در قبرستان معروف «بقيع» در کنار مرقد پدر بزرگوارش به خاک سپرده شد.
خلفاي معاصر حضرت
امام صادق (ع) در سال 114 به امامت رسيد. دوران امامت او مصادف بود با اواخر حکومت امويان که در سال 132 به عمر آن پايان داده شد و اوايل حکومت عباسيان که از اين تاريخ آغاز گرديد/
امام صادق (ع) از ميان خلفاي اموي با افراد زير معاصر بود:
1- هشام بن عبدالملک (105-125ه'ق).
2- وليد بن يزيد بن عبدالملک (125-126).
3- يزيد بن وليد بن عبدالملک(126)/
4-ابراهيم بن وليد بن عبدالملک (70روز از سال 126)/
5- مروان بن محمد مشهور به مروان حمار(126-132).
و از ميان خلفاي عباسي نيز معاصر بود با:
1- عبداللّه بن محمد مشهور به سفاح (132-137)/
2- ابو جعفر مشهور به منصور دوانيقي (137-158)/
عظمت علمي امام صادق (ع)
در باب عظمت علمي امام صادق (ع) شواهد فراواني وجود دارد و اين معنا مورد قبول دانشمندان تشيع و تسنن است. فقها و دانشمندان بزرگ در برابر عظمت علمي آن حضرت سر تعظيم فرود ميآوردند و برتري علمي او را ميستودند/
«ابو حنيفه»، پيشواي مشهور فرقه حنفي، ميگفت: من دانشمندتر از جعفر بن محمد نديدهام(1)نيز ميگفت: زماني که «منصور» (دوانيقي) «جعفر بن محمد» را احضار کرده بود، مرا خواست و گفت: مردم شيفته جعفر بن محمد شدهاند، براي محکوم ساختن او يک سري مسائل مشکل را در نظر بگير. من چهل مسئله مشکل آماده کردم. روزي منصور که در «حيره» بود، مرا احضار کرد. وقتي وارد مجلس وي شدم ديدم جعفر بن محمد در سمت راست او نشسته است وقتي چشمم به او افتاد آنچنان تحت تأثير ابهت و عظمت او قرار گرفتم که چنين حالي از ديدن منصور به من دست نداد. سلام کردم و با اشاره منصور نشستم. منصور رو به وي کرد و گفت: اين ابو حنيفه است. او پاسخ داد: بلي ميشناسمش. سپس منصور رو به من کرده گفت: اي ابو حنيفه! مسائل خود را با ابو عبدالله (جعفر بن محمد) در ميان بگذار. در اين هنگام شروع به طرح مسائل کردم. هر مسئلهاي ميپرسيدم، پاسخ ميداد: عقيده شما در اين باره چنين و عقيده اهل مدينه چنان و عقيده ما چنين است. در برخي از مسائل با نظر ما موافق، و در برخي ديگر با اهل مدينه موافق و گاهي، با هر دو مخالف بود. بدين ترتيب چهل مسئله را مطرح کردم و همه را پاسخ گفت: ابو حنيفه به اينجا که رسيد با اشاره به امام صادق (ع) گفت: دانشمندترين مردم، آگاهترين آنها به اختلاف مردم در فتاوا و مسائل فقهي است(2)
«مالک»، پيشواي فرقه مالکي ميگفت: مدتي نزد جعفر بن محمد رفت و آمد ميکردم، او را همواره در يکي از سه حالت ديدم: يا نماز ميخواند يا روزه بود و يا قرآن تلاوت ميکرد، و هرگز او را نديدم که بدون وضو حديث نقل کند(3)در علم و عبادت و پرهيزگاري، برتر از جعفر بن محمد هيچ چشمي نديده و هيچ گوشي نشنيده و به قلب هيچ بشري خطور نکرده است(4)/
شيخ (مفيد) مينويسد: به قدري علوم از آن حضرت نقل شده که زبانزد مردم گشته و آوازه آن همه جا پخش شده است و از هيچ يک از افراد خاندان او، به اندازه او علم و دانش نقل نشده است(5)
«ابن حجر هيتمي» مينويسد: به قدري علوم از او نقل شده که زبانزد مردم گشته و آوازه آن، همه جا پخش شده است و بزرگترين پيشوايان (فقه و حديث) مانند: يحيي بن سعيد، ابن جريح، مالک، سفيان ثوري، سفيان بن عيينه، ابو حنيفه، شعبه و ايوب سجستاني از او نقل روايت کردهاند(6)
«ابو بحر جاحظ»، يکي از دانشمندان مشهور قرن سوم، ميگويد: جعفر بن محمد کسي است که علم و دانش او جهان را پر کرده است و گفته ميشود که ابوحنيفه و همچنين سفيان ثوري از شاگردان اوست، و شاگردي اين دو تن در اثبات عظمت علمي او کافي است. (7)
«سيد امير علي» با اشاره به فرقههاي مذهبي و مکاتب فلسفي در دوران خلافت بنياميه مينويسد: فتاوا و آراي ديني تنها نزد سادات و شخصيتهاي فاطمي رنگ فلسفي به خود گرفته بود. گسترش علم در آن زمان، روح بحث و جستجو را برانگيخته بود و بحثها و گفتگوهاي فلسفي در همه اجتماعات رواج يافته بود. شايسته ذکر است که رهبري اين حرکت فکري را حوزه علمياي که در مدينه شکوفا شده بود، به عهده داشت. اين حوزه را نبيره علي بن ابي طالب بنام امام جعفر که «صادق» لقب داشت، تاسيس کرده بود. او پژوهشگري فعال و متفکري بزرگ بود، و با علوم آن عصر بخوبي آشنايي داشت و نخستين کسي بود که مدارس فلسفي اصلي را در اسلام تاسيس کرد.
در مجالس درس او، تنها، کساني که بعدها مذاهب فقهي را تاسيس کردند، شرکت نميکردند، بلکه فلاسفه و طلاب فلسفه از مناطق دور دست در آن حاضر ميشدند. «حسن بصري»، موسس مکتب فلسفي «بصره» و «واصل بن عطأ» موسس مذهب معتزله، از شاگردان او بودند که از زلال چشمه دانش او سيراب ميشدند.(8)
«ابن خلکان»، مورخ مشهور، مينويسد:
او يکي از امامان دوازده گانه در مذهب اماميه، و از بزرگان خاندان پيامبر است که به علت راستي و درستي گفتار، وي را صادق ميخواندند. فضل و بزرگواري او مشهورتر از آن است که نياز به توضيح داشته باشد. ابوموسي جابر بن حيان طرطوسي شاگرد او بود. جابر کتابي شامل هزار ورق تاليف کرد که تعليمات جعفر صادق را در برداشت و حاوي پانصد رساله بود.(9)
اوضاع سياسي، اجتماعي، فرهنگي عصر امام
در ميان امامان، عصر امام صادق (ع) منحصر به فرد بوده و شرائط اجتماعي و فرهنگي عصر آن حضرت در زمان هيچ يک از امامان وجود نداشته است، زيرا آن دوره از نظر سياسي، دوره ضعف و تزلزل حکومت بني اميه و فزوني قدرت بني عباس بود و اين دو گروه مدتي در حال کشمکش و مبارزه با يکديگر بودند. از زمان هشام بن عبدالملک تبليغات و مبارزات سياسي عباسيان آغاز گرديد، و در سال 129 وارد مرحله مبارزه مسلحانه و عمليات نظامي گرديد و سرانجام در سال 132 به پيروزي رسيد/
از آنجا که بني اميه در اين مدت گرفتار مشکلات سياسي فراوان بودند، لذا فرصت ايجاد فشار و اختناق نسبت به امام و شيعيان را (مثل زمان امام سجاد) نداشتند/
عباسيان نيز چون پيش از دستيابي به قدرت در پوشش شعار طرفداري از خاندان پيامبر و گرفتن انتقام خون آنان عمل ميکردند، فشاري از طرف آنان مطرح نبود. از اينرو اين دوران، دوران آرامش و آزادي نسبي امام صادق (ع) و شيعيان، و فرصت بسيار خوبي براي فعاليت علمي و فرهنگي آنان به شمار ميرفت/
شرائط خاص فرهنگي
از نظر فکري و فرهنگي نيز عصر امام صادق (ع) عصر جنبش فکري و فرهنگي بود. در آن زمان شور و شوق علمي بي سابقهاي در جامعه اسلامي به وجود آمده بود و علوم مختلفي اعم از علوم اسلامي همچون: علم قرائت قرآن، علم تفسير، علم حديث، علم فقه، علم کلام، يا علوم بشري مانند: طب، فلسفه، نجوم، رياضيات و $ پديد آمده بود، به طوري که هر کس يک متاع فکري داشت به بازار علم و دانش عرضه ميکرد. بنابراين تشنگي علمي عجيبي به وجود آمده بود که لازم بود امام به آن پاسخ گويد/
عواملي را که موجب پيدايش اين جنبش علمي شده بود ميتوان بدين نحو خلاصه کرد:
1- آزادي و حريب فکر و عقيده در اسلام. البته عباسيان نيز در اين آزادي فکري بي تاثير نبود؛ اما ريشه اين آزادي در تعليمات اسلام بود، به طوري که اگر هم عباسيان ميخواستند از آن جلوگيري کنند، نميتوانستند.
2- محيط آن روز اسلامي يک محيط کاملاً مذهبي بود و مردم تحت تاثير انگيزههاي مذهبي بودند. تشويقهاي پيامبر اسلام به کسب علم، و تشويقها و دعوتهاي قرآن به علم و تعليم و تفکر و تعقل، عامل اساسي اين نهضت و شور و شوق بود/
3- اقوام و مللي که اسلام را پذيرفته بودند نوعاً داراي سابقه فکري و علمي بودند و بعضاً همچون نژاد ايراني (که از همه سابقهاي درخشانتر داشت)و مصري و سوري،از مردمان مراکز تمدن آن روز به شمار ميرفتند.اين افراد به منظور درک عميق تعليمات اسلامي،به تحقيق و جستسجو و تبادل نظر ميپرداختند/
4-تسامح ديني يا همزيستي مسالمتآميز با غير مسلمانان مخصوصاً همزيستي با اهلکتاب.مسلمانان،اهل را تحمل ميکردند و اين را برخلاف اصول ديني خود نميدانستند. در آن زمان اهل کتاب، مردمي دانشمند و مطلع بودند. مسلمانان با آنان برخورد علمي داشتند و اين خود بحث و بررسي و مناظره را به دنبال داشت (10)
برخورد فرق و مذاهب
عصر امام صادق (ع) عصر برخورد انديشهها و پيدايش فرق و مذاهب مختلف نيز بود. در اثر برخورد مسلمين با عقايد و آراي اهل کتاب و نيز دانشمند يونان، شبهات و اشکالات گوناگوني پديد آمده بود/
در آن زمان فرقه هايي همچون: معتزله، جبريه، مرجئه، غلات،(11) زنادقه، (12) مشبه، متصوفه، مجسمه، تناسخيه و امثال اينها پديد آمده بودند که هر کدام عقايد خود را ترويج ميکردند/
از اين گذشته در زمينه هر يک از علوم اسلامي نيز در ميان دانشمندان آن علم اختلاف نظر پديد ميآمد، مثلا در علم قرائت قران، تفسير، حديث، فقه، و علم کلام (13)بحثها و مناقشات داغي در ميگرفت و هر کس به نحوي نظر ميداد و از عقيدهاي طرفداري ميکرد/
دانشگاه بزرگ جعفري
امام صادق (ع) با توجه به فرصت مناسب سياسي که به وجود آمده بود، و با ملاحظه نياز شديد جامعه و آمادگي زمينه اجتماعي، دنباله نهضت علمي و فرهنگي پدرش امام باقر (ع) را گرفت و حوزه وسيع علمي و دانشگاه بزرگي به وجود اورد و در رشتههاي مختلف علوم عقلي و نقلي آن روز، شاگردان بزرگ و برجستهاي همچون: هشام بن حکم، محمد بن مسلم، ابان بن تغلب، هشام بن سالم، مومن طاق، مفضل بن عمر، جابر بن حيان و تربيت کرد که تعداد آنها را بالغ بر چهار هزار نفر نوشتهاند .(14)
هر يک از اين شاگردان شخصيتهاي بزرگ علمي و چهرههاي درخشاني بودند که خدمات بزرگي انجام دادند. گروهي از آنان داراي آثار علمي و شاگردان متعددي بودند. به عنوان نمونه «هشام بن حکم» سي و يک جلد کتاب (15)نوشته و «جابر بن حيان» نيز بيش از دويست جلد(16)در زمينه علوم گوناگون بخصوص رشتههاي عقلي و طبيعي و شيمي (که آن روز کيميا ناميده ميشد) تصنيف کرده بود که به همين خاطر، به عنوان پدر علم شيمي مشهور شده است. کتابهاي جابر بن حيان به زبانهاي گوناگون اروپايي در قرون وسطي ترجمه گرديد و نويسندگا تاريخ علوم همگي از او به عظمت ياد ميکنند/
رساله توحيد مفضل
چنانکه اشاره شد امام صادق ع در علوم طبيعي بحثهايي نمود و رازهاي نهفتهاي را باز کرد که براي دانشمندان امروز نيز مايه اعجاب است.گواه روشن اين امر (گذشته از آموزش جابر) توحيد مفضل است که امام آن را ظرف چهار روز املا کرد و «مفضل بن عمر کوفي» نوشت و بنام کتاب «توحيد مفضل» شهرت يافت.
مفضل خود در مقدمه رساله ميگويد: روزي هنگام غروب در مسجد پيامبر نشسته بودم و در عظمت پيامبر و آنچه خداوند از شرف و فضيلت و $ به آن حضرت عطا کرده ميانديشيدم. در اين فکر بودم که ناگاه «ابن ابي العوجأ»، که يکي از زندايقان آن زمان بود، وارد شد و در جايي که من سخن او را ميشنيدم نشست. پس از آن يکي از دوستانش نيز رسيد و نزديک او نشست. اين دو، مطالبي درباره پيامبر اسلام بيان داشتند... آنگاه ابن ابي العوجأ گفت: نام محمد را، که عقل من در آن حيران است و فکر من در کار او درمانده است، واگذار و در اصلي که محمد آورده است سخن بگو. در اين هنگام سخن از آفريدگار جهان به ميان آوردند و حرف را به جايي رساندند که جهان را خالق و مدبري نيست، بلکه همه چيز خود بخود از طبيعت پديد آمده است و پيوسته چنين بوده و چنين خواهد بود/
مفضل ميگويد: چون اين سخنان واهي را از آن دور مانده از رحمت خدا شنيدم، از شدت خشم نتوانستم خودداري کنم و گفتم: اي دشمن خدا، ملحد شدي و پروردگار را که تو را به نيکوترين ترکيب آفريده، و از حالات گوناگون گذارنده و به اين حد رسانده است، انکار کردي! اگر در خود انديشه کني و به درک خود رجوع نمايي، دلائل پروردگار را در وجود خود خواهي يافت و خواهي ديد که شواهد وجود خدا و قدرت او، نشان علم و حکمتش در تو آشکار و روشن است.
ابن ابي العوجأ گفت: «اي مرد، اگر تو از متکلماني (= کساني که از مباحث اعتقادي آگاهي داشتند و در بحث و جدل ورزيده بودند) با تو، به روش آنان سخن بگويم، اگر ما را محکوم ساختي ما از تو پيروي ميکنيم ؛ و اگر از آنان نيستي سخن گفتن با تو سودي ندارد؛ و اگر از ياران جعفر بن محمد صادق هستي، او خود با ما چنين سخن نميگويد و اين گونه با ما مناظره نميکند. او از سخنان ما بيش از آنچه تو شنيدي بارها شنيده ولي دشنام نداده است و در بحث بين ما و او از حد و ادب بيرون نرفته است، او آرام و بردبار و متين و خردمند است و هرگز خشم و سفاهت بر او چيره نميشود، سخنان و دلائل ما را ميشنود تا آنکه هر چه در دل داريم بر زبان ميآوريم، گمان ميکنيم بر او پيروز شدهايم، آنگاه با کمترين سخن دلائل ما را باطل ميسازد و با کوتاهترين کلام،حجت را بر ما تمام ميکند چنانکه نميتوانيم پاسخ دهيم، اينک اگر تو از پيروان او هستي، چنانکه شايسته اوست، با ما سخن بگو»/
من اندوهناک از مسجد بيرون آمدم و در حالي که در باب ابتلاي اسلام و مسلمانان به کفر اين ملحدان و شبهات آنان در انکار آفريدگار فکر ميکردم، به حضور سرورم امام صادق (ع) رسيدم. امام چون مرا افسرده و اندوهيگين يافت، پرسيد: تو را چه شده است؟
من سخنان آن دهريان را به عرض امام رساندم، امام فرمود: «براي تو از حکمت آفريدگار در آفرينش جهان و حيوانات و درندگان و حشرات و مرغان و هر جانداري از انسان و چهار پايان و گياهان و درختان ميوه دار و بي ميوه و گياهان خوردني و غير خوردني بيان خواهم کرد، چنانکه عبرت گيرندگان از آن عبرت گيرند و بر معرفت مومنان افزوده شود و ملحدان و کافران در ان حيرآن بمانند. بامداد فردا نزد ما بيا...».
به دنبال اين بيان امام، مفضل چهار روز پياپي به محضر امام رسيد. امام بياناتي پيرامون آفرينش انسان از آغاز خلقت و نيروهاي ظاهري و باطني و صفات فطري وي و در خلقت اعضا و جوارح انسان، و آفرينش انواع حيوانات و نيز آفرينش آسمان و زمين و... و فلسفه آفات و مباحث ديگر ايراد فرمود و مفضل نوشت. (17)
رساله توحيد مفضل بارها به صورت مستقل چاپ و توسط مرحوم علامه مجلسي و برخي ديگر از دانشمندان معاصر به فارسي ترجمه شده است/
وسعت دانشگاه امام صادق (ع)
امام صادق (ع) با تمام جريانهاي فکري و عقيدتي آن روز برخورد کرد و موضع اسلام و تشيع را در برابر آنها روشن ساخته برتري بينش اسلام را ثابت نمود/
شاگردان دانشگاه امام صادق (ع) منحصر به شيعيان نبود، بلکه از پيروان سنت و جماعت نيز از مکتب آن حضرت برخوردار ميشدند. پيشوايان مشهور اهل سنت، بلاواسطه يا با واسطه، شاگرد امام بودهاند.
در راس اين پيشوايان، «ابوحنيفه» قرار دارد که دو سال شاگرد امام بوده است. او اين دو سال را پايه علوم و دانش خود معرفي ميکند و ميگويد:«لولا السنتان لهلک نعمان»: اگر آن دو سال نبود، «نعمان»: «نعمان» هلاک ميشد.(18)
شاگردان امام از نقاط مختلف همچون کوفه، بصره، واسط، حجاز و امثال اينها و نيز از قبائل گوناگون مانند: بني اسد، مخارق، طي، سليم، غطفان، ازد، خزاعه، خثعم، مخزوم، بني ضبه، قريش بويژه بني حارث بن عبدالمطلب و بني الحسن بودند که به مکتب ان حضرت ميپيوستند.(19)
در وسعت دانشگاه امام همين قدر بس که «حسن بن علي بن زياد وشأ» که از شاگردان امام رضا (ع) و از محدثان بزرگ بوده (طبعاً سالها پس از امام صادق (ع) زندگي ميکرده)، ميگفت: در مسجد کوفه نهصد نفر استاد حديث مشاهده کردم که همگي از جعفر بن محمد حديث نقل ميکردند.(20)
به گفته «ابن حجر عسقلاني» فقها و محدثاني همچون شعبه، سفيان ثوري، سفيان بن عيينه، مالک، ابن جريح، ابوحنيفه، پسروي موسي، و هيب بن خالد، قطان، ابوعاصم، و گروه انبوه ديگر، از آن حضرت حديث نقل کردهاند. (21)
«يافعي» مينويسد: او سخنان نفيسي در علم توحيد و رشتههاي ديگر دارد. شاگرد او «جابرين حيان»، کتابي شامل هزار ورق که پانصد رساله را در بر داشت، تأليف کرد. (22) امام صادق (ع) هر يک از شاگردان خود را در رشتهاي که با ذوق و قريحه او سازگار بود، تشويق و تعليم مينمود و در نتيجه، هر کدام از آنها در يک يا دو رشته از علوم مانند: حديث، تفسير، علم کلام، و امثال اينها تخصص پيدا ميکردند/
گاهي امام، دانشمنداني را که براي بحث و مناظره مراجعه ميکردند، راهنمايي ميکرد تا با يکي از شاگردان که در آن رشته تخصص داشت، مناظره کنند/
«هشام بن سالم» ميگويد: روزي با گروهي از ياران امام صادق (ع) در محضر آن حضرت نشسته بوديم. يک نفر مرد شامي اجازه ورود خواست و پس از کسب اجازه، وارد شد. امام فرمود: بنشين. آنگاه پرسيد: چه ميخواهي؟
مرد شامي گفت: شنيدهام شما به تمام سوالات و مشکلات مردم پاسخ ميگوييد، آمدهام با شما بحث و مناظره بکنم!
امام فرمود:
- در چه موضوعي؟
شامي گفت:
- درباره کيفيت قرائت قرآن/
امام رو به «حمران» کرده فرمود:
- حمران جواب اين شخص با تو است!
مرد شامي:
- من ميخواهم با شما بحث کنم، نه با حمران!
- اگر حمران را محکوم کردي، مرا محکوم کردهاي!
مرد شامي ناگزير با حمران وارد بحث شد. هر چه شامي پرسيد، پاسخ قاطع و مستدلي از حمران شنيد، به طوري که سرانجام از ادامه بحث فروماند و سخت ناراحت و خسته شد!
امام فرمود:
- (حمران را) چگونه ديدي؟
- راستي حمران خيلي زبر دست است، هر چه پرسيدم به نحو شايستهاي پاسخ داد!
شامي گفت: ميخواهم درباره لغت و ادبيات عرب با شما بحث کنم/
امام رو به «ابان بن تغلب» کرد و فرمود: با او مناظره کن. ابان نيز راه هر گونه گريز را به روي او بست و وي را محکوم ساخت/
شامي گفت: ميخواهم درباره فقه با شما مناظره کنم!
امام به «زراره» فرمود: با او مناظره کن. زراره هم با او به بحث پرداخت و بسرعت او را به بن بست کشاند!
شامي گفت: ميخواهم درباره کلام با شما مناظره کنم. امام به «مومن طاق» دستور داد با او به مناظره بپردازد. طولي نکشيد که شامي از مومن طاق نيز شکست خورد!
به همين ترتيب وقتي که شامي درخواست مناظره درباره استطاعت (قدرت و توانايي انسان بر انجام يا ترک خير و شر)، توحيد و امامت نمود، امام به ترتيب به حمزه طيار، هشام بن سالم و هشام بن حکم دستور داد با وي به مناظره بپردازند و هر سه، با دلائل قاطع و منطق کوبنده، شامي را محکوم ساختند. با مشاهده اين صحنه هيجانانگيز، از خوشحالي خندهاي شيرين بر لبان امام نقش بست. (23)
مناظرات امام صادق (ع)
چنانکه قبلا گفتيم، عصر امام صادق (ع) عصر برخورد انديشهها و پيدايش فرق و مذاهب مختلف بود و در اثر برخورد فرهنگ و معارف اسلامي با فلسفهها و عقايد و آراي فلاسفه و دانشمندان يونان، شبهات و اشکالات گوناگوني پديد آمده بود، از اينرو امام صادق (ع) جهت معرفي اسلام و مباني تشيع، مناظرات متعدد و پرهيجاني با سران و پيروان اين فرقهها و مسلکها داشت و طي آنها با استدلالهاي متين و منطق استوار، پوچي عقايد آنان و برتري مکتب اسلام را ثابت ميکرد/
از ميان مناظرات گوناگون امام، به عنوان نمونه، مناظره آن حضرت را با «ابو حنيفه»، پيشواي فرقه حنفي، از نظر خوانندگان محترم ميگذرانيم:
روزي ابوحنيفه براي ملاقات با امام صادق (ع) به خانه امام آمد و اجازه ملاقات خواست. امام اجازه نداد/
ابوحنيفه ميگويد: دم در، مقداري توقف کردم تا اينکه عدهاي از مردم کوفه آمدند، و اجازه ملاقات خواستند. امام به آنها اجازه داد. من هم باآنها داخل خانه شدم. وقتي به حضورش رسيدم گفتم:
شايسته است که شما نمايندهاي به کوفه بفرستيد و مردم آن سامان را از ناسزا گفتن به اصحاب محمد (ص) نهي کنيد، بيش از ده هزار نفر در اين شهر به ياران پيامبر ناسزا ميگويند. امام فرمود:
- مردم از من نميپذيرند/
- چگونه ممکن است سخن شما را نپذيرند، در صورتي که شما فرزند پيامبر خدا هستيد؟
- تو خود يکي از همانهايي هستي که گوش به حرف من نميدهي. مگر بدون اجازه من داخل خانه نشدي،و بدون اينکه بگويم ننشستي ،و بي اجازه شروع به سخن گفتن ننمودي؟
آنگاه فرمود:
- شنيدهام که تو بر اساس قياس (24)فتوا ميدهي؟
- آري/
- واي بر تو! اولين کسي که بر اين اساس نظر داد شيطان بود؛ وقتي که خداوند به او دستور داد به آدم سجده کند، گفت: «من سجده نميکنم، زيرا که مرا از آتش آفريدي و او را از خاک و آتش گراميتر از خاک است»/
(سپس امام براي اثبات بطلان «قياس»، مواردي از قوانين اسلام را که برخلاف اين اصل است، ذکر کرد و فرمود:) - به نظر تو کشتن کسي بناحق مهمتر است، يا زنا؟
- کشتن کسي بناحق/
- (بنابراين اگر عمل کردن به قياس صحيح باشد) پس چرا براي اثبات قتل، دو شاهد کافي است، ولي براي ثابت نمودن زنا چهار گواه لازم است؟ آيا اين قانون اسلام با قياس توافق دارد؟
- نه.
- بول کثيفتر است يا مني؟
- بول/
- پس چرا خداوند در مورد اول مردم را به وضو امر کرده، ولي در مورد دوم دستور داده غسل کنند؟ آيا اين حکم با قياس توافق دارد؟
- نه/
- نماز مهمتر است يا روزه؟
- نماز/
- پس چرا بر زن حائض قضاي روزه واجب است، ولي قضاي نماز واجب نيست؟ آيا اين حکم با قياس توافق دارد؟
- نه/
- آيا زن ضعيفتر است يا مرد؟
- زن/
- پس چرا ارث مرد و برابر زن است؟ آيا اين حکم با قياس سازگاري است ؟
- نه /
- چرا خداوند دستور داده است که اگر کسي ده درهم سرقت کرد، دستش قطع شود، در صورتي که اگر کسي دست کسي راقطع کند، ديه آن پانصد درهم است؟ آيا اين با قياس سازگار است؟
- نه/
- شنيدهام که اين آيه را: «در روز قيامت به طور حتم از نعمتهاي سوال ميشويد»(25)چنين تفسير ميکني که: خداوند مردم را در مورد غذاهاي لذيذ و آبهاي خنک که در فصل تابستان ميخوردند، مواخذه ميکند/
- درست است، من اين آيه را اين طور معنا کردهام.
- اگر شخصي تو را به خانهاش دعوت کند و با غذاي لذيذ و آب خنکي از تو پذيرايي کند، وبعد به خاطر اين پذيرايي بر تو منت گذارد، درباره چنين کسي چگونه قضاوت ميکني؟
- ميگويم آدم بخيلي است/
- آيا خداوند بخيل است (تا اينکه روز قيامت در مورد غذاهايي که به ما داده، ما را مورد مؤاخذه قرار دهد)؟
- پس مقصود از نعمتهايي که قرآن ميگويد انسان درباره آن مؤاخذه ميشود، چيست؟
- مقصود، نعمت دوستي ما خاندان رسالت است.(26)
تبيين احکام به شيوه خاص شيعي
در موضوع تاسيس حوزه وسيع علمي و فقهي توسط امام صادق (ع) چيزي که از نظر بيشتر کاوشگران زندگي امام پوشيده مانده است، مفهوم سياسي و معترضانه اين اقدام بزرگ امام است. براي آنکه جهات سياسي اين عمل نيز روشن گردد، مقدمتاً بايد توجه داشته باشيم که:
دستگاه خلافت در اسلام، از اين جهت با همه دستگاههاي ديگر حکومت متفاوت است که اين فقط يک تشکيلات سياسي نيست، بلکه يک رهبري سياسي - مذهبي است. عنوان «خليفه» براي حاکم اسلامي نشان دهنده همين حقيقت است که وي بيش و پيش از آنکه يک رهبر سياسي و معمولي باشد، جانشين پيامبر است و پيامبر نيز آورنده دين و آموزنده اخلاق/
پس خليفه در اسلام، بجز تصدي شئون رايج سياست، متکفل امور ديني مردم و پيشواي مذهبي آنان نيز هست. اين حقيقت مسلم، موجب آن شد که پس از نخستين سلسله خلفاي اسلامي، زمامداران بعدي که از آگاهيهاي ديني، بسيار کم نصيب و گاه بکلي بي نصيب بودند، در صدد برآيند که اين کمبود رابه وسيله رجال ديني وابسته به خود تامين کنند و با الحاق فقها و مفسران و محدثان مزدور به دستگاه حکومت خود، اين دستگاه را باز هم ترکيبي از دين و سياست سازند/
فايده ديگري که به کارگيري اين گونه افراد براي خلفاي وقت در برداشت، آن بود که اينان طبق ميل و فرمان زمامداران ستم پيشه و مستبد، به سهولت ميتوانستند احکام دين را به بهانه «مصالح روز» تغيير و تبديل داده و پوششي از استنباط و اجتهاد - که براي مردم عادي و عامي قابل تشخيص نيست- حکم خدا را به خاطر مطامع خدايگان دگرگون سازند/
مولفان و مورخان قرنهاي پيشين، نمونههاي وحشت انگيزي از جعل حديث و تفسير برأي را که غالباً دست قدرتهاي سياسي در آن نمايان است، ذکر کردهاند.
عينا همين عمل درباره تفسير قرآن نيز انجام ميگرفت: تفسير قرآن بر طبق رأي و نظر مفسر، از جمله کارهايي بود که ميتوانست به آساني حکم خدا را در نظر مردم دگرگون سازد و آنها را به آنچه مفسر خواسته است- که از نيز اکثر اوقات همان را ميخواست که حاکم خواسته بود- معتقد کند/
بدين گونه بود که از قديمترين ادوار اسلامي، فقه و حديث و تفسير به دو جريان کلي تقسيم شد: يکي از جريان وابسته به دستگاههاي حکومتهاي غاصب که در موارد بسياري حقيقتها را فداي مصلحتهاي آن دستگاهها ساخته و به خاطر دستيابي به متاع دنيا حکم خدا را تحريف ميکردند؛ و ديگري جريان اصيل وامين که هيچ مصلحتي را بر مصلحت تبيين درست احکام الهي، مقدم نميداشت و قهراً در هر قدم، رويارويي دستگاه حکومت و فقاهت مزدورش قرار ميگرفت، و از اينرو، در غالب اوقات شکل قاچاق و غير رسمي داشت/
مفهوم معترضانه مکتب امام
با توجه به آنچه گفتيم، به وضوح ميتوان دانست که «فقه جعفري» در برابر فقه فقيهان رسمي روزگار امام صادق (ع) تنها تجلي بخش يک اختلاف عقيده ديني ساده نبود، بلکه در عين حال دو مضمون متعرضانه را نيز با خود حمل ميکرد:
نخستين و مهمترين آن دو، اثبات بي نصيبي دستگاه حکومت از آگاهيهاي لازم ديني و ناتواني آن از اداره امور فکري مردم - يعني در واقع، عدم صلاحيتش براي تصدي مقام «خلافت» - بود/
و ديگري، مشخص ساختن موارد تحريف دين در فقه رسمي که ناشي از مصلحت انديشيهاي غير اسلامي فقيهان وابسته در بيان احکام فقهي و ملاحظه کاري آنان در برابر تحکم و خواست قدرتهاي حاکم بود. امام صادق (ع) با گستردن بساط علمي و بيان فقه و معارف اسلامي و تفسير قرآن به شيوهاي غير از شيوه عالمان وابسته به حکومت، عملاً به معارضه با آن دستگاه برخاسته بود آن حضرت بدين وسيله تمام تشکيلات مذهبي و فقاهت رسمي را که يک ضلع مهم حکومت خلفا به شمار ميآمد، تخطئه ميکرد و دستگاه حکومت را از وجهه مذهبي اش تهي ميساخت.
در مذاکرات و آموزشهاي امام به ياران و نزديکانش، بهرهگيري از عامل «بي نصيبي خلفا از دانش دين» به عنوان دليلي بر اينکه از نظر اسلام، آنان را حق حکومت کردن نيست، بوضوح مشاهده ميشود؛يعني اينکه امام همان مضمون متعرضانهاي را که درس فقه و قرآن او را دارا بوده، صريحا نيز در ميان ميگذارده است. در حديثي از آن حضرت چنين نقل شده است:
«نحن قوم فرض الله طاعتنا و انتم تاتمّون بمن لايعذر الناس بجهالته» (27)
:«ما کساني هستيم که خداوند فرمانبري از آنان را فرض و لازم ساخته است، در حالي که شما از کسي تبعيت ميکنيد که مردم به خاطر جهالت او در نزد خدا معذور نيستند»/
يعني، مردم که بر اثر جهالت رهبران و زمامداران نااهل دچار انحراف گشته به راهي جز راه خدا رفتهاند، نميتوانند در پيشگاه خدا به اين عذر متوسل شوند که:« ما به تشخيص خود راه خطا را نپيموديم، اين پيشوايان و رهبران ما بودند که از روي جهالت، ما را به اين راه کشاندند!»، زيرا اطاعت از چنان رهبراني، خود، کاري خلاف بوده است، پس نميتواند کارهاي خلاف بعدي را توجيه کند.(28)
نمونهاي از شاگردان مکتب امام صادق (ع)
چنانکه قبلا گفتيم، تربيت يافتگان دانشگاه جعفري بالغ بر چهار هزار نفر بودند و در اينجا مناسب بوددکه حداقل تعدادي از اين شخصيتها را معرفي ميکرديم، ولي به خاطر رعايت اختصار، فقط به معرفي يک تن از آنها به عنوان نمونه ميپردازيم، و او عبارت است از «هشام بن حکم»/
عظمت علمي هشام بن حکم
هشام دانشمند برجسته، متکلمي بزرگ، داراي بياني شيرين و رسا، و در فن مناظره فوق العاده زير دست بود. او از بزرگترين شاگردان مکتب امام صادق و امام کاظم (ع) به شمار ميرفت.
نامبرده در آن عصر از هر سو مورد فشار سياسي و تبليغاتي از ناحيه قدرتها و فرقههاي گوناگون قرار داشتند، خدمات ارزندهاي به جهان تشيع کرد و بويژه از اصل «امامت» که از ارکان اساسي اعتقاد شيعه است، بشايستگي دفاع کرد و مفهوم سازنده آن را در رهبري جامعه، بخوبي تشريح نمود/
البته پايههاي عقيدتي و شخصيت بارز علمي هشام در مکتب امام صادق (ع) استوار گرديد و در اين دانشگاه بود که اساس تکامل فکري و اسلامي او نقشبندي شد، اما از سال 148 به بعد، يعني پس از شهادت امام صادق(ع) شخصيت والاي او در پرتو رهنمودهاي امام کاظم (ع) تکامل يافت و به اوج ترقي و شکوفايي رسيد/
در جستجوي حقيقت
بررسي تاريخ زندگي هشام نشان ميدهد که وي شيفته دانش و تشنه حقيقت بوده و براي رسيدن به اين هدف و سيراب شدن از زلال علم و آگاهي، ابتدأاً علوم عصر خود را فرا گرفته است و براي تکميل دانش خود، کتب فلسفي يونان را هم خوانده و از آن فلسفه بخوبي آگاهي يافته است، به طوري که کتابي در رد «ارسطاطاليس» نوشته است.
و سپس در سير تکامل فکري و علمي خود، وارد مکتبهاي مختلف شده، ولي فلسفه هيچ مکتبي او را قانع نکرده و فقط تعاليم روشن و منطقي و استوار آيين اسلام، عطش او را تسکين بخشيده است، و به همين جهت، پس از آشنايي با مکتبهاي گوناگون، از آنها دست کشيده و به وسيله عمويش، با امام صادق (ع) آشنا شده و از آن تاريخ مسير زندگي او در پرتو شناخت عميق اسلام و پذيرفتن منطق تشيع، بکلي دگرگون شده است/
برخي گفتهاند: «هشام بن حکم» در آغاز کار مدتي از شاگردان «ابو شاکر ديصاني» (زنديق و مادي مشهور)
بوده است و سپس وارد مکتب «جهميه» گشته و يکي از پيروان «جهم بن صفوان» جبري شده است. آنان اين معنا را از نقاط ضعف هشام شمرده او را متهم به انحراف عقيده نموده اند(29).در صورتي که اولاً، او نه تنها شاگرد ابو شاکر نبوده، بلکه با او مناظراتي داشته که سرانجام باعث تشرف ابو شاکر به آيين اسلام نيز شده است!(30)/
و بر فرض اين که اين نسبت صحت داشته باشد شرکت او در بحثها و انجمنهاي پيروان مکتبهاي گوناگون، ثابت نميکند که حتماً عقايد آنها را نيز قبول داشته است، بلکه تماس با آنان به منظور آگاهي و بحث و مناظره بوده است/
ثانياً، اين تحولات، حکم گذرگاهي در سير تکامل عقلي و فکري او را داشته و براي کسي که در جستجوي حقيقت است و ميخواهد حق را با بينش و آگاهي کامل تشخيص بدهد، نقطه ضعفي شمرده نميشود، بلکه بايد نقطه نهائي سير فکري و عقيدتي او را در نظر گرفت و بر پايه آن نظر داد(31)، و ميدانيم که هشام تا آخر عمر در راه ترويج اسلام و تشريح مباني تشيع کوشش کرد و کارنامه درخشاني از خود به يادگار گذاشت/
عصر برخودر انديشه ها
چنانکه قبلاً گفتيم قرن دوم هحري يکي از ادوار شکوفايي علم و دانش و تحقيق و برخورد انديشهها و پيدايش فرقهها و مذاهب گوناگون در جامعه اسلامي بود/
با آنکه آيين اسلام از روز نخست مروج دانش و آگاهي بود، ولي در اين قرن از يک سو به علت آشنايي دانشمندان مسلمان بافلسفه يونان و افکار دانشمندان بيگانه، بحثها و گفتگوهاي علمي و مذهبي و مناظره در اين زمينه برخاسته بودند که هر کدام وزنه بزرگي به شمار ميرفتند/
همچنين، از آنجا که اکثر مباحث علمي تا آن روز شکل ثابت و تدوين شدهاي نيافته بود، زمينه براي بحث و مناظره بسيار وسيع بود(32)در اثر اين عوامل، مناظره ميان پيروان فرقهها و مذاهب گوناگون اهميت خاصي پيدا کرده و اينجا و آنجا مناظرات ارزنده و پرهيجان فراواني رخ ميداد که در خور توجه و جالب بود و امروز بسياري از آنها در دست است/
مجموع اين عوامل، مايه شکوفايي دانش و آگاهي و فهم تحليلي مسائل در ميان مسلمانان گرديده بود، به طوري که براي اين موضوع در کتب تاريخ اسلام جاي خاصي باز شده است/
هشام بن حکم، که در چنين جوي تولد و پرورش يافته بود، به حکم آنکه از استعداد شگرف و شور و شوق فراواني برخوردار بود، بزودي جاي خود را در ميان دانشمندان باز کرد و در صف مقدم متفکران و دانشمندان عصر خود قرار گرفت(33)/
نخستين آشنايي
ولي او در اين سير علمي، هنوز گمشده خود را نيافته بود و با آنکه مکتبهاي مختلف را بررسي نموده و با بزرگترين رجال علمي و مذهبي عصر خود بحثها کرده بود، هنوز به نقطه مطلوب خويش نرسيده بود، فقط يک نفر مانده بود که هشام با او روبرو نشده بود و او کسي جز«جعفر بن محمد»، پيشواي ششم شيعيان، نبود/
هشام بدرستي فکر ميکرد که ديدار با او دريچه تازهاي به روي وي خواهد گشود، به همين جهت از عموي خود که از شيعيان و علاقهمندان امام ششم بود، خواست ترتيب ملاقات او را با امام صادق (ع) بدهد/
داستان نخستين ديدار او با پيشواي ششم که مسير زندگي علمي او را بکلي دگرگون ساخت، بسيار شيرين و جالب است/
عموي هشام، به نام «عمر بن يزيد»، ميگويد: برادر زادهام هشام که پيرو مذهب «جهميه» بود، از من خواست او را به محضر امام صادق (ع) ببرم تا در مسائل مذهبي با او مناظره کند. در پاسخ وي گفتم: تا از امام اجازه نگيرم اقدام به چنين کاري نميکنم/
سپس به محضر امام (ع) شرفياب شده براي ديدار هشام اجازه گرفتم. پس از آنکه بيرون آمدم و چند گام برداشتم، به ياد جسارت و بيباکي برادرزادهام افتادم و لذا به محضر امام باز گشته جريان بيباکي و جسارت او را يادآوري کردم/
امام فرمود: آيا بر من بيمناکي؟ از اين اظهارم شرمنده شدم و به اشتباه خود پي بردم. آنگاه برادرزادهام را همراه خود به حضور امام بردم. پس از آنکه وارد شده نشستيم، امام مسئلهاي از او پرسيد و او در جواب فرو ماند و مهلت خواست و امام به وي مهلت داد. چند روز هشام در صدد تهيه جواب بود و اين در و آن در ميزد. سرانجام نتوانست پاسخي تهيه نمايد. ناگزير دوباره به حضور امام شرفياب شده اظهار عجز کرد و امام مسئله را بيان فرمود/
در جلسه دوم امام مسئله ديگري را که بنيان مذهب جهميه را متزلزل ميساخت، مطرح کرد، باز هشام نتوانست از عهده پاسخ برآيد، لذا با حال حيرت و اندوه جلسه را ترک گفت. او مدتي در حال بهت و حيرت به سر ميبرد، تا آنکه بار ديگر از من خواهش کرد که وسيله ملاقات وي را با امام فراهم سازم/
بار ديگر از امام اجازه ملاقات براي او خواستم. فرمود: فردا در فلان نقطه «حيره»(34)منتظر من باشد. فرمايش امام را به هشام ابلاغ کردم. او از فرط اشتياق، قبل از وقت مقرر به نقطه موعود شتافت $
«عمر بن يزيد» ميگويد: بعداً از هشام پرسيدم آن ملاقات چگونه برگذار شد؟ گفت: من قبلاً به محل موعود رسيدم، ناگهان ديدم امام صادق (ع) در حالي که سوار بر استري بود، تشريف آورد. هنگامي که به من نزديک شد و به رخسارش نگاه کردم چنان جذبهاي از عظمت آن بزرگوار به من دست داد که همه چيز را فراموش کرده نيروي سخن گفتن را از دست دادم/
امام مرتب منتظر گفتار و پرسش من شد، اين انتظار توأم با وقار، برتحير و خود باختگي من افزود. امام که وضع مرا چنين ديد، يکي از کوچههاي حيره را در پيش گرفت و مرا به حال خود واگذاشت(35)
در اين قضيه چند نکته جالب وجود دارد:
نکته نخست، وجود نيروي مناظره فوق العاده در هشام است، به طوري که ناقل قضيه از آن احساس بيم ميکند و از توانايي او در اين فن به عنوان جسارت و بيباکي نام ميبرد، حتي (غافل از مقام بزرگ امامت) از رويارويي او با امام احساس نگراني ميکند و مطلب را پيشاپيش با امام در ميان ميگذارد/
نکته دوم، شيفتگي و عطش عجيب هشام براي کسب آگاهي و دانش و بينش افزونتر است، به طوري که در اين راه از پاي نمينشيند و از هر فرصتي بهره ميبرد، و پس از درماندگي از پاسخگويي به پرسشهاي امام، ديدارها را تازه ميکند و در ديدار نهائي پيش از امام به محل ديدار ميشتابد، و اين، جلوه روشني از شور و شوق فراوان اوست/
نکته سوم، عظمت شخصيت امام صادق (ع) است، به گونهاي که هشام در برابر آن خود را ميبازد و اندوختههاي علمي خويش را از ياد ميبرد و با زبان چشم و نگاههاي مجذوب توام با احترام، به کوچکي خود در برابر آن پيشواي بزرگ اعتراف ميکند/
باري جذبه معنوي آن ديدار، کار خود را کرد و مسير زندگي هشام را دگرگون ساخت: از آن روز هشام به مکتب پيشواي ششم پيوست و افکار گذشته را رها ساخت و در اين مکتب چنان درخشيد که گوي سبقت را از ياران آن حضرت ربود/
تأليفات هشام
هشام در پرتو بهرههاي علمي فراواني که از مکتب امام ششم برد، بزودي مراحل عالي علمي را پيمود و در گسترش مباني تشيع و دفاع از حريم اين مذهب کوششها کرد و در اين زمينه ميراث علمي بزرگي از خود به يادگار گذاشت. توجه به فهرست آثار و کتابهاي او که بالغ بر 30 جلد است، روشنگر عظمت علمي و حجم بزرگ کارهاي او به شمار ميرود، اينک فهرست تأليفات او، در زمينههاي مختلف:
1- کتاب امامت/
2- دلائل حدوث اشيأ
3-رد بر زنادقه/
4-رد بر ثنويه(دوگانه پرستي)/
5-کتاب توحيد/
6-رد بر هشام جواليقي/
7-رد بر طبيعيون
8-پير و جوان/
9-تدبير در توحيد(36)
10-ميزان
11-ميدان/
12-رد بر کسي که بر امامت مفضول اعتقاد دارد(37)
13-اختلاف مردم در امامت/
14-وصيت، و رد بر منکران آن/
15-جبرو قدر/
16-حکمين/
17-رد بر اعتقاد معتزله در مورد طلحه و زبير/
18-قدر/
19-الفاط/
20- معرفت (شناخت)/
21-استطاعت/
22-هشت باب/
23-رد بر شيطان طارق
24-چگونه فتح باب اخبار ميشود؟
25- رد بر ارسطاطيس در توحيد/
26-رد بر عقائد معتزله/
27-مجالس درباره امامت(38)/
28-علل تحريم.
29-فرائض (ارث)(39)
فعاليتهاي سياسي امام
در اينجا تذکر اين معنا لازم است که برخلاف تصور عمومي، حرکت امام صادق (ع) تنها در زمينههاي علمي (با تمام وسعت و گستردگي آن) خلاصه نميشد، بلکه امام فعاليت سياسي نيز داشت، ولي اين بُعد حرکت امام، بر بسياري از گويندگان و نويسندگان پوشيده مانده است. در اينجا براي اينکه بي پايگي اين تصور «که امام صادق (ع) بنا به ملاحظه اوضاع و احوال آن زمان هرگز در امر سياست مداخله نميکرد و هيچ گونه ابتکار عمل سياسياي نداشت، بلکه در جهت سياست خلفاي وقت حرکت ميکرد» روشن گردد، نمونهاي از فعاليتهاي سياسي امام را ذيلا ميآوريم:
اعزام نمايندگان به منظور تبليغ امامت
امام به منظور تبليغ جريان اصيل امامت، نمايندگاني به مناطق مختلف ميفرستاد. از آن جمله، شخصي به نمايندگي از طرف امام به خراسان رفت و مردم را به ولايت او دعوت کرد. جمعي پاسخ مثبت دادند و اطاعت کردند و گروهي سرباز زدند و منکر شدند، و دستهاي به عنوان احتياط و پرهيز (از فتنه!) دست نگهداشتند/
آنگاه به نمايندگي از طرف هر گروه، يک نفر به ديدار امام صادق (ع) رفت. نماينده گروه سوم در جريان اين سفر با کنيز يکي از همسفران، کار زشتي انجام داد (و کسي از آن آگاهي نيافت).هنگامي که اين چند نفر به حضور امام رسيدند، همان شخص آغاز سخن کرد و گفت: شخصي از اهل کوفه به منطقه ما آمد و مردم را به اطاعت و ولايت تو دعوت کرد؛ گروهي پذيرفتند، گروهي مخالفت کردند، و گروهي نيز از روي پرهيزگاري و احتياط دست نگهداشتند/
اما فرمود: تو از کدام دسته هستي؟
گفت: من از دسته احتياط کار هستم/
امام فرمود: تو که اهل پرهيزگاري و احتياط بودي، پس چرا در فلان شب احتياط نکردي و آن عمل خيانتآميز را انجام دادي؟!
چنانکه ملاحظه ميشود، در اين قضيه، فرستاده امام اهل کوفه، و منطقه مأموريت، خراسان بوده در حالي که امام در مدينه اقامت داشته است، و اين، وسعت حوزه فعاليت سياسي امام را نشان ميدهد/
عوامل سقوط سلسله امويان
از آنجا که انقراض سلسله امويان در زمان حضرت صادق (ع) صورت گرفته، به اين مناسبت عوامل شکست و سقوط آنها را در اينجا به اختصار مورد بررسي قرار ميدهيم:
خلفاي اموي يک سلسله بدعتها و انحرافهائي را در حکومت و کشور داري به وجود آورده بودند که مجموع آنها دست به دست هم داده، خشم و نفرت مردم را برانگيخت و منجر به قيام مسلمانان و موجب انقراض آنان گرديد. عوامل خشم و نفرت مردم را ميتوان چنين خلاصه کرد:
1-نظام حکومت اسلامي از زمان معاويه به بعد، به رژيم استبدادي موروثي فردي مبدل گشت/
2-در آمد دولت که ميبايست به مصرف کارهاي عمومي برسد و نيز غنيمتهاي جنگي وفيئ که از آنِ مجاهدان بود، خاص حکومت شد و آنان اين مالها را صرف تجمل و خوش گذراني خود کردند/
3-دستگيري، زنداني کردن،شکنجه، کشتار، و گاه قتل عام متداول شد/
4-تا پيش از آغاز حکومت امويان گر چه فقه شيعه مورد توجه نبود و ائمه شيعه که عالم به همه احکام اسلام بودند، مرجع فقهي شناخته نميشدند، اما موازين فقهي رسمي و رايج تا حدي بر حسب ظاهر رعايت ميشد، مثلا اگر ميخواستند درباره موضوعي حکمي بدهند نخست به قرآن و سنت پيغمبر رجوع ميکردند و اگر چنان حکمي را نمييافتند از ياران پيغمبر (مهاجر و انصار) ميپرسيدند که آيا در اين باره حديثي از پيغمبر شنيدهايد يا نه؟ اگر پس از همه اين جستجوها سندي نمييافتند، آنان که در فقاهت بصيرتي داشتند، با اجتهاد خود حکم را تعيين ميکردند، به شرط آنکه آن حکم با ظاهر قرآن و سنت مخالفت کلي نداشته باشد. اما در عصر امويان، خلفا هيچ مانعي نميديدند که حکمي صادر کنند و آن حکم بر خلاف قرآن و گفته پيغمبر باشد، چنانکه بر خلاف گفته صريح پيغمبر، معاويه زياد را از راه نامشروع فرزند ابوسفيان و برادر خود خواند/!
5-چنانکه ميدانيم فقه اسلام براي مجازات متخلفان احکامي دارد که بنام «حدود و ديات» معروف است. مجرم بايد بر طبق اين احکام کيفر ببيند. اما در دوره امويان کيفر و مجازات هيچ گونه مطابقتي با جرم نداشت. مجازات مقصر بسته به نظر حاکم بود، گاه مجرمي را ميبخشيدند و گاه بيگناهي را ميکشتند و گاه براي محکوم، مجازاتي پش از جرم تعيين ميکردند!
6-با آنکه فقهاي بزرگي در حوزه اسلامي تربيت شدند، غالبا کسي به گفته آنان توجهي نميکرد و اگر فقيهي حکمي شرعي ميداد که به زيان حاکمي بود، از تعرض مصون نميماند. بدين جهت امر به معروف و نهي از منکر، که دو فرع مهم اسلامي است، تعطيل گرديد، و کسي جرات نميکرد خليفه و يا عامل او را از زشتکاري منع کند/
7-حريم حرمت شعائر و مظاهر اسلامي در هم شکست و بدانچه در ديده مسلمانان مقدس مينمود، اهانت روا داشتند.چنانکه خانه کعبه و مسجدالحرام را ويران کردند و به تربت پيغمبر و منبر و مسجد او توهين نمودند و مردم مدينه را سه روز قتل عام کردند/
8-براي نخستين بار در تاريخ اسلام، فرزندان پيغمبر را به طور دسته جمعي کشته و زنان و دختران خاندان او را به اسيري گرفتند و در شهرها گرداندند/
9-مديحه سرايي که از شعارهاي دوره جاهلي بود و در عصر پيغمبر مذموم شناخته شد، دوباره متداول گرديد و شاعران عصر اموي چندانکه توانستند خليفه و يا حاکمي را به چيزي که در او نبود ستودند و از هر آنچه بود، منزه شمردند!/
10-دستهاي عالم دنيا طلب و دين فروش بر سر کار آمدند که براي خشنودي حاکمان، خشم خدا را بر خود خريدند. اينان به ميل خويش ظاهر آيههاي قرآن و حديث پيغمبر راتأويل کردند و بر کردار و گفتار حاکمان صحه گذاشتند/
11-گرايش به تجمل در زندگي، خوراک،لباس، ساختمان، اثاث البيت روز بروز بيشتر شد و کاخهاي باشکوه در مقر حکومت و حتي در شکارگاهها ساخته شد/
12-ميگساري، زن بارگي و خريداري کنيزکان آواز خوان متداول گشت تا آنجا که گفتار روزانه بعض خليفههاي اموي درباره زن و خوراک و شراب بود.(40)
13-مساوات نژادي، که يکي از ارکان مهم نظام اسلامي بود، از ميان رفت و جاي خود را به تبعيض نژادي خشن به سود عرب و زيان ملل و اقوام غير عرب داد. در حالي که قرآن و سنت پيغمبر امتيازها را ملغي کرده ملاک برتري را نزد خدا پرهيزگاري ميداند، اما امويان، نژاد عرب را نژاد برتر شمردند و گفتند: چون پيغمبر اسلام از عرب برخاسته است، پس عرب بر ديگر مردمان برتري دارد و در ميان عرب نيز قريش از ديگران برتر است. طبق اين سياست، عرب در تمام شئون بر «عجم» ترجيح داده ميشد. نظام حکومت اشرافي بني اميه، موالي (مسلمانان غير عرب) را مانند بندگان زر خريد، از تمام حقوق و شئون اجتماعي محروم ميداشت و اصولا تحقير و استخفاف، هميشه با نام موالي همراه بود. موالي از هر کار و شغل آبرومندي محروم بودند: حق نداشتند سلاح بسازند، بر اسب سوار شوند، و دختري حتي از بيابان نشينان بي نام و نشان رابه همسري بگيرند، و اگر احياناً چنين کاري مخفيانه انجام ميگرفت، طلاق و جدايي را بر آن زن، و تازيانه و زندان را بر مرد تحميل ميکردند. حکومت و قضاوت و امامت نيز همه جا مخصوص عرب بود و هيچ غير عربي به اين گونه مناصب و مقامات نميرسيد. اصولاً عرب اموي را اعتقاد بر اين بود که براي آقايي و فرمانروايي آفريده شده است و کار و زحمت، مخصوص موالي است. اين گونه برخورد نسبت به موالي،يکي از بزرگترين علل سقوط آنان به دست ايرانيان به شمار ميرود. در جريان انقلاب بر ضد امويان، عباسيان از اين عوامل براي بدنام ساختن آنان و تحريک مردم استفاده ميکردند، ولي در ميان آنها اثر دو عامل از همه بيشتر بود، اين دو عامل عبارت بودند از: تحقير موالي و مظلوميت خاندان پيامبر/
عباسيان از اين دو موضوع حداکثر بهره برداري را کردند و در واقع اين دو، اهرم قدرت و سکوي پرش عباسيان براي نيل به اهدافشان به شمار ميرفت/
چرا امام صادق (ع) پيشنهاد سران قيام عباسي را رد کرد؟
موضوع ديگري که در بررسي زندگاني امام صادق (ع) جلب توحه ميکند، خودداري امام از قبول پيشنهاد بيعت سران قيام عباسي با ايشان است. اگر به مسئله با نظر سطحي بنگريم شايد گمان کنيم که انگيزههاي مذهبي در اين نهضت اثري قوي داشته است، زيرا شعارهايي که آنان براي خود انتخاب کرده بودند همه اسلامي بود، سخناني که بر روي پرچمهايشان نوشته بودند همه آيات قرآن بود، و چنين وانمود ميکردند که به نفع اهل بيت کار ميکنند و قصدشان اين است که انتقام خونهاي بناحق ريخته شده اهل بيت پيامبر را از بني اميه و بني مروان بگيرند، آنان سعي ميکردند انقلاب خود را با اهل بيت ارتباط بدهند. اگر چه ابتدا اسم خليفهاي را که مردم را به سوي او فرا ميخواندند، معلوم نکرده بودند،ولي شعارشان اين بود که «الرضا من آل محمد (ص) يعني براي بيعت با شخص برگزيد اي از خاندان محمد (ص) قيام کردهايم/
ميگويند: ابو مسلم،در ميان اعراب نيز همراهان و ياران بسياري داشت. اينان هنگام بيعت با ابو مسلم سوگند ميخوردند که در پيروي از کتاب خدا و سنت پيامبر و در فرمانبرداري از يک گزيده ناشناس که از خاندان پيامبر است، استوار باشند و در پيروي از فرماندهان خويش انديشه و درنگ را جايز نشمارند و دستور آنها را بي چون و چرا به جاي آورند/
حتي سوگند ميخوردند که اگر بر دشمن غلبه کنند جز به دستور اسلام و فرماندهان خويش دشمن را به هلاکت نرسانند. شعاري که نشانه شناخت و حلقه ارتباط آنها بشمار ميآمد لباس سياه و علم سياه بود. اينان رنگ پرچم خود را به اعتبار اينکه پرجم پيامبر سياه بود، و قصد آنان باز گشت به دين پيامبر است، يا به نشانه آنکه قصدشان خونخواهي و سوگواري در عزاي خاندان پيامبر است، سياه قرار دادند. شايد هم ميخواستند خود را مصداق اخبار«ملاحم» معرفي کنند که طبق آنها پديد آمدن علمهاي سياه از سوي خراسان نشانه زوال دولت جابران و تشکيل دولبت حقه شمرده شده است(41)و(42)
به هر حال ظاهر امرنشان ميداد که قيام عباسيان، يک قيام عظيم با محتواي اسلامي است/
نامههاي سران نهضت به اما صادق (ع)
ابو مسلم پس از مرگ «ابراهيم امام» به حضرت صادق (ع) چنين نوشت: «من مردم را به دوستي اهل بيت دعوت ميکنم، اگر مايل هستيد کسي براي خلافت بهتراز شما نيست»/
امام درپاسخ نوشت:
«ما انت من رجالي و لا الزمان زماني»: نه تو از ياران مني و نه زمانه، زمانه من است(43)
همچنين «فضل کاتب» ميگويد: روزي نزد امام صادق (ع) بودم که نامهاي از ابو مسلم رسيد، حضرت به پيک فرمود: «نامه تو را جوابي نيست، از نزد ما بيرون شو»(44)
نيز «ابوسلمه خلال»(45) که بعدها به عنوان «وزير آل محمد (ص) معروف شد، چون بعد از مرگ ابراهيم امام اوضاع را به زيان خود ميديد، بر آن شد که از آنان رو گردانيده به فرزندان علي (ع) بپيوند. لذا به سه تن از بزرگان علويين: جعفر بن محمد الصادق (ع) و عبدالله بن حسن بن حسن بن علي بن ابي طالب (عبدالله محض) عمرالاشرف بن زينالعابدين (ع) نامه نوشت و آن را به يکي از دوستان ايشان سپرده گفت: اول نزد جعفر بن محمد الصادق (ع) برو، اگر وي پذيرفت دو نامه ديگر را از ميان ببر، و اگر او نپذيرفت عبدلله محض را ملاقات کن، اگراو هم قبول نکرد، نزد عمر رهسپار شو/
فرستاده ابو سلمه ابتدأاً نزد امام جعفر بن محمد (ع) آمد و نامه ابوسلمه را بدو تسليم کرد. حضرت صادق(ع) فرمود: مرا با ابو سلمه که شيعه و پيرو ديگران است، چه کار؟ فرستاده ابو سلمه گفت: نامه را بخوانيد، امام صادق(ع) به خادم خود گفت چراغ را نزديک وي آورد، آنگاه نامه را در آتش چراغ انداخت و آن را سوزانيد! پيک پرسيد: جواب آن را نميدهي؟ امام فرمود: جوابش همين بود که ديدي!
سپس پيک ابو سلمه نزد«عبدلله محض» رفت و نامه وي را به دستش داد. چون عبدالله نامه را خواند آن را بوسيد و فوراً سوار شده نزد حضرت صادق (ع) آمد و گفت: اين نامه که اکنون به وسيله يکي از شيعيان ما در خراسان رسيده از ابو سلمه است که مرا به خلافت دعوت کرده است. حضرت به عبدالله گفت: از چه وقت مردم خراسان شيعه تو شدهاند؟ آيا ابو مسلم را تو پيش آنان فرستادهاي؟ آيا تو احدي از آنان را ميشناسي؟ در اين صورت که نه تو آنها را ميشناسي و نه ايشان تو را ميشناسند، چگونه شيعه تو هستند؟ عبدالله گفت: سخن تو بدان ماند که خود در اين کار نظر داري؟ امام فرمود: خدا ميداند که من خير انديشي را درباره هر مسلماني بر خود واجب ميدانم، چگونه آن را درباره تو روا ندارم؟ اي عبدالله، اين آرزوهاي باطل را از خود دور کن و بدان که اين دولت از آن بني عباس خواهد بود،و همين نامه براي من نيز آمده است. عبدلله با ناراحتي از نزد جعفر بن محمد بيرون آمد/
«عمر بن زين العابدين» نيز با نامه ابوسلمه برخورد منفي داشت. وي نامه را رد کرد و گفت: من صاحب نامه را نميشناسم که پاسخش را بدهم(46)/
هنگامي که پرچمهاي پيروزي به اهتزاز در آمد و نشانههاي فتح نمايان شد، «ابو سلمه» براي بار دوم طي نامهاي به امام صادق (ع) نوشت:«هفتاد هزار جنگجو در رکاب ما آماده هستند، اکنون موضع خود را روشن کن.» امام (ع) باز همان جواب قبلي را داد.(47)
ابوبکر حضرمي روايت ميکند که من و ابان بن تغلب به محضر امام صادق (ع) رسيديم و اين هنگامي بود که پرچمهاي سياه در خراسان برافراشته شده بود. عرض کرديم: اوضاع را چگونه ميبينيد؟ حضرت فرمود:
«در خانههاي خود بنشينيد، هر وقت ديديد ما گرد مردي جمع شدهايم، با سلاح به سوي ما بشتابيد.»(48)
اما در بيان ديگري به ياران خود فرمود: «زبانهاي خود را نگاهداريد و از خانههاي خود بيرون نياييد، زيرا آنچه به شما اختصاص دارد (حکومت راستين اسلامي) به اين زودي به شما نميرسد»(49)
با توجه به آنچه گفته شد، در نظر بدوي تحليل موضعگيري امام در برابر پيشنهادهاي ابوسلمه و ابومسلم مشکل به نظر ميرسد، ولي اگر اندکي در قضايا دقت کنيم، پي به علت اصلي اين موضعگيري ميبريم :امام صادق (ع) ميدانست که رهبران قيام هدفي جز رسيدن به قدرت ندارند، و اگر شعار طرفداري از اهل بيت را هم مطرح ميکنند، صرفاً به منظور جلب حمايت تودههاي شيفته اهل بيت است/
«روايات تاريخي به روشني گواهي ميدهد که «ابو سلمه خلال» پس از رسيدن نيروهاي خراساني به کوفه، زمام امور سياسي را در دست گرفته شروع به توزيع مناصب سياسي و نظامي در ميان اطرافيان خود کرده بود. او ميخواست با برگزيدن يک خليفه علوي، تصميم گيرنده و قدرت اصلي دولت، خود وي بوده، خليفه تنها در حد يک مقام ظاهري و تشريفاتي باشد».(50)امام ميدانست که ابومسلم و ابوسلمه دنبال چهره روشني از اهل بيت ميگردند که از وجهه و محبوبيت او در راه رسيدن به اهداف خود بهره برداري کنند، و به امامت آن حضرت اعتقاد ندارند و گرنه معنا نداشت که سه نامه به يک مضمون به سه شخصيت از خاندان پيامبر بنويسند!
امام با نهايت هوشياري ميدانست طراح اصلي قيام، عباسيان هستند وآنان نيز هدفي جز رسيدن به آمال خود در زمينه حکمراني و سلطه جويي ندارند و ميدانست که آنها بزودي کسي را که ديگر به دردشان نخورد و يا در سر راهشان قرار گيرد، نابود خواهند کرد؛ همان سرنوشتي که گريبانگير ابومسلم و ابوسلمه و سليمان بن کثير و ديگران شد. امام (ع) کاملا ميدانست امثال ابوسلمه و ابومسلم فريب خوردهاند و در خط مستقيم اسلام و اهل بيت نيستند و لذا به هيچ عنوان حاضر نبود با آنان همکاري کند و به اقدامات آنان مشروعيت بخشد، زيرا سران انقلاب مردان مکتب او نبودند. آنان در عرصه انتقامجويي، کسب قدرت، و اعمال خشونت افراط ميکردند و کارهايي انجام ميدادند که هيچ مسلمان متعهدي نميتواند آنها را امضا کند/
وصاياي وحشتناک ابراهيم امام به ابومسلم
با مراجعه به تاريخ، به متن دستور و وصيتي بر ميخوريم که از طرف «ابراهيم امام» خطاب به ابومسلم خراساني در آغاز قيام صادر شده است. ابومسلم، قهرمان مشهور که ملقب به لقب «امير آل محمد» گرديد، در سفر به مکه ابراهيم امام را ملاقات نمود. ابراهيم امام وصاياي خود را با پرچمي سياه که بعدها شعار عباسيان شد، به وي تفويض نمود و او را مامور خراسان و قيام علني کرد. اين وصيت را، از لحاظ اينکه براي نشان دادن چهرههاي ابراهيم و ابومسلم و ديگر رهبران قيام عباسي سند مهمي است، در اينجا عيناً نقل ميکنيم:
ابراهيم در اول اين فرمان براي اينکه ابومسلم، آن جوان کم تجربه را بيشتر فريب دهد، ميگويد:«تو مردي از اهل بيت ما هستي، به آنچه سفارش ميکنم عمل کن... (در وفاداري به ما) نسبت به هر کس که شک کردي و در کار هر کس که شبهه نمودي، او را به قتل برسان، و اگر توانستي که در خراسان يک نفر عربي زبان هم باقي نگذاري، چنين کن (تمام اعراب مقيم خراسان را به قتل برسان) و هر کجا يک بچه را هم ديدي که طول قدش پنج وجب ميباشد و مورد سؤظن تو قرار دارد، او را به قتل برسان»!(51)
بدين ترتيب ابراهيم امام در وصيت خود صريحا به ابو مسلم دستور قتل و خونريزي ميدهد/
«مقريزي» ميگويد: اگر ابراهيم امام ميخواست ابومسلم را به ديار شرک بفرستد که آنان را به اسلام دعوت کند هرگز جايز نبود چنين وصيتي به او بنمايد، در صورتي که با اين حکم او را به ديار اسلامي فرستاد و اين چنين دستور کشتن مسلمانان را به او داد!(52)
جنايات ابومسلم
متاسفانه ابومسلم هم به اين دستور ظالمانه و وحشيانه مو بمو عمل کرد تا آنجا که به تعيير «يافعي» حجاج زمان خود گرديد و در راه استقرار حکومت عباسيان مردم بيشماري را کشت.(53)مورخان مينويسند: تعداد کساني که ابومسلم در دوران حکومت خود به قتل رساند، بالغ بر ششصد هزار نفر بود!(54)
او خود به اين جنايات اقرار ميکرد: هنگامي که از ناحيه منصور بيمناک شد، طي نامهاي به وي نوشت:
«برادرت (سفاح) به من دستور داد که شمشير بکشم، به مجرد سؤ ظن دستگير کنم، به بهانه کوچکترين اتهامي به قتل برسانم، هيچ گونه عذري را نپذيرم. من نيز به دستور وي بسياري از حرمتها را که خدا حفظ آنها را لازم کرده بود هتک کردم، بسياري از خونها را که خدا حرمتشان را واجب کرد. بر زمين ريختم، حکومت را از اهل آن ستاندم و در جاي ديگر نهادم $».(55)
منصور نيز به اين مطلب اعتراف کرد. وي هنگامي که ميخواست ابومسلم را به قتل برساند، ضمن برشمردن جنايات او، گفت: «چرا 600 هزار تن را با زجر و شکنجه به قتل رساندي؟»
ابو مسلم بي آنکه اين قضيه هولناک شود، پاسخ داد: اينها همه به منظور استحکام پايههاي حکومت شما بود.(56)
در جاي ديگر ابو مسلم تعداد قربانيان خود را در غير از جنگها صد هزار نفر ياد کرده است.(57)
ابومسلم حتي از ياران ديرين خود نيز نگذشت، چنانکه «ابوسلمه خلال» همکار و دوست خود را نيز که به «وزير آل محمد» ملقب شده بود، و در پيروزي عباسيان سهم بزرگي داشت و در حقيقت بازوي اقتصادي انقلاب بود، به قتل رسانيد.(58)
بنابراين جاي شگفت نيست اگر در تواريخ بخوانيم: هنگام رفتن ابومسلم به حج، باديه نشينها از گذرگاهها ميگريختند، زيرا درباره خون آشام بودن او سخنهاي بسيار شنيده بودند!(59)
انتخاب و برنامه ريزي
آنچه در مورد رد پيشنهاد سران قيام عباسي از طرف امام صادق (ع) گفتيم در اين خلاصه ميشود که پيشنهاد دهندگان فاقد صلاحيت لازم براي يک قيام اصيل مکتبي بودند. آنان نيروهاي اصلي نبودند که بتوان به کمک آنها يک نهضت اسلامي خالص را رهبري کرد و اگر نيروهاي اصيل و مکتبي به قدر کافي در اختيار امام بود، حتماً نهضت را در اختيار ميگرفت/
به تعبير ديگر، امام که وضع و حال امت را از لحاظ فکري و علمي ميدانست و از شرائط سياسي و اجتماعي آگاه بود و محدوديت قدرت و امکانان خويش را که ميتوانست در پرتو آن مبارزه سياسي را آغاز کند ميشناخت، قيام به شمشير و پيروزي مسلحانه و فوري را براي برپا داشتن حکومت اسلامي کافي نميديد، چه، براي تشکيل حکومت خالص اسلامي، تنها آماده کردن قوا براي حمله نظامي کافي نبود، بلکه پيش از آن بايستي سپاهي عقيدتي تهيه ميشد که به امام و عصمت او ايمان و معرفت کامل داشته باشد و هدفهاي بزرگ او را ادارک کند و در زمينه حکومت از برنامه او پشتيباني کرده از دستاوردهايي که براي امت حاصل ميگرديد، پاسداري نمايد/
گفتگوي امام صادق (ع) با يکي از اصحاب خود، مضمون گفته فوق را آشکار ميسازد: از «سدير صيرفي» روايت است که گفت: بر امام وارد شدم و گفتم: چرا نشستهايد؟
گفت: اي سدير چه اتفاقي افتاده است؟
گفتم: از فراواني دوستان و شيعيان و ياران سخن ميگويم/
گفت: فکر ميکني چند تن باشند؟
گفتم: يکصد هزار/
گفت: يکصد هزار؟
گفتم: آري و شايد دويست هزار.
گفت: دويست هزار؟
گفتم: آري و شايد نيمي از جهان/
به دنبال اين گفتگو، امام همراه سدير به «ينبع» رفت و در آنجا گله بزغالهاي را ديد و فرمود: اي سدير، اگر شمار ياران و پيروان ما به تعداد اين بزغالهها رسيده بود ما بر جاي نمينشستيم. (60)
از اين حديث چنين نتيجه ميگيريم که نظر امام بدرستي اين بود که تنها در دست گرفتن حکومت کافي نيست و مادام که حکومت از طرف نيروها و عناصر آگاه مردمي پشتيباني نشود، برنامه دگرگونسازي و اصلاح اسلامي محقق نميگردد؛نيروها و عناصري که هدفهاي آن حکومت را بدانند، به نظريههاي آن ايمان داشته باشند، در راه پشتيباني آن گام، بردارند، مواضع حکومت را براي تودههاي مردم تفسير کنند و در مقابل گردبادهاي حوادث پايداري و ايستادگي به خرج بدهند/
از گفتگوي امام صادق (ع) در مييابيم که اگر امام ميتوانست به ياران و نيروهايي تکيه کند که پس از پيروزي مسلحانه بر خصم هدفهاي اسلام را تحقق ميبخشند، پيوسته آمادگي داشت که به قيام مسلحانه دست زند، اما اوضاع و احوال و شرائط زمان اجازه اين کار را نميداد، زيرا اين کار امري بود که اگر هم قطعا با شکست روبرو نميشد، باز هم نتايج آن تضمين شده نبود، به عبارت ديگر، با آن شرائط موجود اگر قيام شکست نميخورد، پيروزي آن نيز مسلم نبود.(61)
امام صادق (ع) ؛ رويارويي عباسيان
چنانکه ديديم، بني عباس در آغاز کشمکش با بني اميه، شعار خود را طرفداري از خاندان پيامبر (بني هاشم) و تحقق قسط و عدل قرار دادند. در واقع، از آنجا که مظلوميت خاندان پيامبر در زمان حکومت امويان دلهاي مسلمانان را جريحه دار ساخته بود، و از طرف ديگر امويان بنام خلافت اسلامي از هيچ ظلم و ستمي فروگذاري نميکردند، بني عباس با استفاده از تنفر شديد مردم از بني اميه و به عنوان طرفداري از خاندان پيامبر توانستند در ابتداي امر پشتيباني مردم را جلب کنند/
ولي نه تنها وعدههاي آنان در مورد رفع مظلوميت از خاندان پيامبر و اجراي عدالت عملي نشد، بلکه طولي نکشيد که برنامههاي ضد اسلامي بني اميه، اين بار با شدت و وسعتي بيشتر اجرا گرديد، به طوري که مردم، باز گشت حکومت اموي را آرزو نمودند! از آنجا که حکومت سفاح، نخستين خليفه عباسي، کوتاه مدت بود و در زمان وي هنوز پايههاي حکومت عباسيان محکم نشده بود، در دوران خلافت او فشار کمتري متوجه مردم شد و خاندان پيامبر نيز زياد در تنگنا نبودند، اما با روي کار آمدن منصور دوانيقي، فشارها شدت يافت. از آنجا که منصور مدت نسبتاً طولاني، يعني حدود بيست و يک سال، با امام صادق (ع) معاصر بود، لذا بيمناسبت نيست که قدري پيرامون فشارها و جنايتهاي او در اين مدت طولاني به بحث و بررسي پردازيم:
سياست فشار اقتصادي
ابوجعفر منصور (دومين خليفه عباسي) مردي ستمگر و خونريز و سنگدل بود. او جامعه اسلامي را به بدبختي کشيده جان مردم را به لب رسانده بود و پاسخ کوچکترين انتقاد را با شمشير ميداد/
منصور علاوه بر ستمگري، فوق العاده پول پرست، بخيل، و تنگ نظر بود و در ميان خلفاي عباسي در بخل و پولپرستي زبانزد خاص و عام بود، به طوري که در کتب تاريخ درباره بخل و مالدوستي افراطي او داستانها نقل کردهاند. ولي سختگيريها و فشارهاي مالي و تضييقات طاقت فرساي اقتصادي او، تنها با عامل بخل و دنيا پرستي قابل توجيه نيست، زيرا او در زمان خلافت خود، اقتصاد جامعه اسلامي را فلج کرد و مردم را از هستي ساقط نمود. او نه تنها اموال عمومي مسلمانان را در خزانه دربار خلافت گنج گردآورد و از صرف آن در راه عمران و آبادي و رفاه و آسايش مردم خودداري کرد، بلکه آنچه هم در دست مردم بود، بزور از آنها گرفت و براي احدي مال و ثروتي باقي نگذاشت، به طوري که طبق نوشته برخي از مورخان، مجموع اموالي که وي از اين طريق جمع کرد، بالغ بر هشتصد ميليون درهم ميشد.(62)
آري، اين برنامه وسيع و گسترده که در سطح مملکت اجرا ميشد، برنامهاي نبود که بتوان آن را صرفاً به بخل ذاتي و پول پرستي افراطي منصور مستند دانست، بلکه قرائن و شواهدي در دست است که نشان ميدهد برنامه گرسنگي و فلج سازي اقتصادي، يک برنامه حساب شده و فراگير بود که منصور روي مقاصد خاصي آن را دنبال ميکرد/
هدف منصور از اين سياست شوم اين بود که مردم، همواره نيازمند و گرسنه و متکي به او باشند و در نتيجه هميشه در فکر سير کردن شکم خود بوده مجال انديشه در مسائل بزرگ اجتماعي را نداشته باشند/
او روزي در حضور جمعي از خواص درباريان خود، با لحن زنندهاي، انگيزه خود را از گرسنه نگهداشتن مردم چنين بيان کرد:
«اعراب چادرنشين در ضرب المثل خود خوب گفتهاند که سگ خود را گرسنه نگهدار تا به طمع نان دنبال تو بيايد»!!(63)
در اين هنگام يکي از حضار که از اين تعبير زننده سخت ناراحت شده بود، گفت: «ميترسم شخص ديگري، قرص ناني به اين سگ نشان بدهد و سگ به طمع نان دنبال او برود و تو را رها کند»!(64)
منصور نه تنها در دوران زمامداري خود، برنامه سياه تحميل گرسنگي را اجرا ميکرد، بلکه اين برنامه ضد انساني را به فرزندش «مهدي» نيز تعليم ميداد. او ضمن يکي از وصيتها خود به پسرش «مهدي» گفت:
«من مردم را به طريق مختلف، رام و مطيع ساختهام. اينک مردم سه دستهاند: گروهي فقير و بيچارهاند و هميشه دست نياز به سوي تو دراز خواهند کرد: گروهي متواري هستند و هميشه بر جان خود ميترسند، و گروه سوم در گوشه زندانهابه سر ميبرند و آزادي خود را فقط از رهگذر عفو و بخشش تو آرزو ميکنند. وقتي که به حکومت رسيدي، خيلي به مردم در طلب رفاه و آسايش ميدان نده»!(65)
اين حقايق نشان ميدهد که اين برنامه، به منظور تثبيت پايههاي حکومت منصور طرح شده و هدف آن جلوگيري از جنبش و مخالفت مردم از طريق تضعيف و محو نيروهاي مبارز بود و تنها حساب صرفه جويي و سختگيري در مصرف اموال دولتي در ميان نبود/
موج کشتار و خون
سياست ضد اسلامي منصور، منحصر به ايجاد گرسنگي و قطع عوايد مردم نبود، بلکه گذشته از فشار اقتصادي و فقر و پريشاني، رعب و وحشت و اختناق عجيبي در جامعه حکمفرما بود و موجي از کشتار و شکنجه به وسيله عمال و دژخيمان منصور به راه افتاده بود و هر روز گروهي قرباني اين موج خون ميشدند/
روزي عموي ابو جعفر منصور به وي گفت: تو چنان با عقوبت و خشونت به مردم هجوم آوردهاي که انگار کلمه «عفو» به گوش تو نخورده است! وي پاسخ داد: هنوز استخوانهاي بني مروان نپوسيده و شمشيرهاي آل ابي طالب در غلاف نرفته است، و ما، در ميان مردمي به سر ميبريم که ديروز ما را اشخاصي عادي ميديدند و امروز خليفه، بنابر اين هيبت ما جز با فراموشي عفو و به کارگيري عقوبت، در دلها جا نميگيرد.(66)
البته اين اختناق، در تمام قلمرو حکومت منصور بيداد ميکرد، ولي در اين ميان شهر «مدينه» بيش از هر نقطه ديگر زير فشار و کنترل بود، زيرا مردم مدينه به حکم آنکه از روز نخست، از نزديک با تعاليم اسلام و سيستم حکومت اسلامي آشنايي داشتند، هرگز حاضر نبودند زير بار حکومتهاي فاسدي مثل حکومت منصور بروند و هر حکمي را بنام دستور اسلام نميپذيرفتند. بعلاوه، پس از رحلت پيامبر شهر مدينه اغلب، جايگاه وعظ و ارشاد پيشوايان بزرگ اسلام بود و رجال بزرگ خاندان وحي، که هر کدام در عصر خود رسالت حفظ اسلام و ارشاد جامعه اسلامي را عهده دار بودند، تا زمان پيشواي هشتم، در مدينه اقامت داشتند و وجود آنها همواره نيرو بخش جنبشهاي اسلامي مسلمانان مدينه به شمار ميرفت/
در زمان خلافت منصور، پيشواي ششم و بعد از رحلت آن حضرت، فرزند ارجمندش موسي بن جعفر (ع) مرکز ثقل مبارزات اسلامي به شمار ميرفتند و مدينه کانون گرم جنبشها و نهضتهاي اصيل اسلامي بر ضد استبداد و خودکامگي زمامداران ظالم محسوب ميشد/
مدينه در محاصره اقتصادي!
پس از قيام «محمد بن عبدالله بن الحسن» مشهور به «نفس زکيه» (نواده امام حسن مجتبي)، در اواخر حيات امام صادق (ع) ، منصور براي درهم شکستن نهضت شهر مدينه، شخص بسيار بيرحم و خشن و سنگدلي بنام «رياح بن عثمان» را به فرمانداري مدينه منصوب کرد. رياح پس از ورود به مدينه، مردم را جمع کرد و ضمن خطبهاي چنين گفت:
«اي اهل مدينه! من افعي و زاده افعي هستم! من پسر عموي «مسلم بن عقبه» (67)هستم که شهر شما را به ويراني کشيد رجال شما را نابود کرد. به خدا سوگند اگر تسليم نشويد شهر شما را در هم خواهم کوبيد، به طوري که اثري از حيات در آن باقي نماند»!
در اين هنگام گروهي از مسلمانان از جا برخاستند و به عنوان اعتراض فرياد زدند: «شخصي مثل تو که سابقهاي ننگين در اسلام داري و پدرت دوبار به واسطه ارتکاب جرم، تازيانه (کيفر اسلامي) خورده، کوجکتر از آن هستي که اين کار را انجام دهي، ما هرگز اجازه نخواهيم داد با ما چنين رفتار کني.»
«رياح» به منصور گزارش داد که مردم مدينه شورش نموده از اوامر خليفه اطاعت نميکنند. منصور نامه تندي به وسيله وي به اهل مدينه نوشت و طي آن تهديد کرد که اگر به روش مخالفت جويانه خود ادامه دهند، راههاي بازرگاني را از خشکي و دريا به روي آنها بسته و آنها را در محاصره اقتصادي قرار خواهد داد و با اعزام قواي نظامي دمار از روزگار آنها در خواهد آورد!
«رياح» مردم را در مسجد گرد آورد و بر فراز منبر رفت و شروع به قرائت نامه خيلفه کرد. هنوز نامه را تا آخر نخوانده بود که فرياد اعتراض مرم از هر طرف بلند شد و آتش خشم و ناراحتي آنان شعله ور گرديد، به طوري که وي را بالاي منبر سنگباران کردند و او براي حفظ جان خود، از مجلس فرار کرد و پنهان گرديد...(68)
منصور به دنبال اين جريان تهديد خود را عملي کرد و با قطع حمل و نقل کالا، مدينه را در محاصره اقتصادي قرار داد و اين محاصره تا زمان خلافت پسر وي «مهدي عباسي» ادامه داشت. (69)
امام صادق (ع) و منصور
ابوجعفر منصور از تحرک و فعاليت سياسي امام صادق (ع) سخت نگران بود. محبوبيت عمومي و عظمت علمي امام بر بيم و نگراني او ميافزود. به همين جهت هر از چندي به بهانهاي امام را به عراق احضار ميکرد و نقشه قتل او را ميکشيد، ولي هر بار به نحوي خطر از وجود مقدس امام بر طرف ميگرديد.(70)
منصور شيعيان را در مدينه بشدت تحت کنترل و مراقبت قرار داده بود، به طوري که در مدينه جاسوساني داشت که کساني را که با شيعيان امام صادق (ع) رفت و آمد داشتند، گردن ميزدند.(71)
امام ياران خود را از نزديکي و همکاري با دربار خلافت باز ميداشت. روزي يکي از ياران امام پرسيد: برخي از ما شيعيان گاهي دچار تنگدستي و سختي معيشت ميگردد و به او پيشنهاد ميشود که براي اينها (بني عباس) خانه بسازد، نهر بکند(و اجرت بگيرد)، اين کار از نظر شما چگونه است؟ امام فرمود: من دوست ندارم که براي آنها (بني عباس) گرهي بزنم يا در مشکي را ببندم، هر چند در برابر آن پول بسياري بدهند، زيرا کساني که به ستمگران کمک کنند در روز قيامت در سراپردهاي از آتش قرار داده ميشوند تا خدا ميان بندگان حکم کند.(72)
امام، شيعيان را از ارجاع مرافعه به قضات دستگاه بني عباس نهي ميکرد و احکام صادر شده از محکمه آنها را شرعاً لازم الاجرا نميشمرد. امام همچنين به فقيهان و محدثان هشدار ميداد که به دستگاه حکومت وابسته نشوند و ميفرمود: فقيهان امناي پيامبرانند، اگر ديديد به سلاطين روي آوردند (و با ستمکاران دمساز و همکار شدند) به آنان بدگمان شويد و اطمينان نداشته باشيد.(73)
روزي ابوجعفر منصور به امام صادق (ع) نوشت: چرا مانند ديگران نزد ما نميآيي؟
امام در پاسخ نوشت: ما (از لحاظ دنيوي) چيزي نداريم که براي آن از تو بيمناک باشيم و تو نيز از جهات اخروي چيزي نداري که به خاطر آن به تو اميدوار گرديم. تو نه داراي نعمتي هستي که بياييم به خاطر آن به تو تبريک بگوييم و نه خود را در بلا و مصيبت ميبيني که بياييم به تو تسليت دهيم، پس چرا نزد تو بياييم؟!
منصور نوشت: بياييد ما را نصيحت کنيد/
امام پاسخ داد: اگر کسي اهل دنيا باشد تو را نصيحت نميکند و اگر هم اهل اخرت باشد، نزد تو نميآيد!(74)
مفتي تراشي
زمامداران بني اميه ميکوشيدند با وسائل مختلف، مردم را از مکتب ائمه دور نگهداشته ميان آنان و پيشوايان بزرگ اسلام فاصله ايجاد کنند و به اين منظور مردم را به مفتيان وابسته به حکومت وقت - يا حداقل فقيهان سازشکار و بي ضرر- رجوع ميدادند/
زمامداران عباسي نيز با آنکه در آغاز کار، شعار طرفداري و حمايت از بني هاشم را دستاويز رسيدن به اهداف خويش قرار داده بودند، پس از آنکه جاي پاي خود را محکم کردند، همين برنامه را در پيش گرفتند.
خلفاي عباسي هم مانند امويان، پيشوايان بزرگ خاندان نبوت را که جاذبه معنوي و مکتب حيات بخش آنان مردم را شيفته و مجذوب خود ساخته و به آنان بيداري و تحرک ميبخشيد، براي حکومت خود کانون خطري تلقي ميکردند و از اينرو کوشش ميکردند به هر وسيلهاي که ممکن است، آنان را در انزوا قرار دهند.
اين موضوع، در زمان امام صادق (ع) بيش از هر زمان ديگر به چشم ميخورد. در عصر امام ششم حکومتهاي وقت به طور آشکار ميکوشيدند افرادي را که خود مدتي شاگرد مکتب آن حضرت بودند، در برابر مکتب امام بر مسند فتوا و فقاهت نشانده مرجع خلقت معرفي نمايند، چنانچه «ابوحنيفه» و «مالک بن انس» را نشاندند!
تأليف اجباري
منصور دوانيقي به همين منظور «مالک بن انس» را فوقالعاده مورد تکريمقرار ميداد و او را مفتي و فقيه رسمي معرفي ميکرد. سخنگوي بني عباس در شهر مدينه اعلام ميکرد که: جز مالک بن انس و ابن ابي ذئب کسي حق ندارد در مسائل اسلامي فتوا بدهد!(75)/
نيز منصور دستور داد مالک کتاب حديثي تأليف کرده در اختيار محدثان قرار دهد. مالک از اين کار خودداري ميکرد،ولي منصور در اين موضوع اصرار ميورزيد. روزي منصور به وي گفت: بايد اين کتاب را بنويسي، زيرا امروز کسي داناتر از تو وجود ندارد!
مالک بر اثر پافشاري واجبار منصور، کتاب «موطّأ» را تأليف نمود(76)/
به دنبال اين جريان، حکومت وقت با تمام امکانات خود به طرفداري از مالک و ترويج تبليغ وي و نشر فتاواي او پرداخت تا از اين رهگذر، مردم را از مکتب امام صادق - عليه السلام - دور نگهدارد/
منصور به مالک گفت: اگر زنده بمانم فتاواي تو را مثل قرآن نوشته به تمام شهرها خواهم فرستاد و مردم را وادار خواهم کرد به آنها عمل کنند(77)/
البته اين مُفتيها نيز در مقابل پشتيبانيهاي بي دريغ حکومتهاي آن زمان، خواهي نخواهي دست نشانده و حافظ منافع آنها بودند و اگر خليفه پي ميبرد که فقيه و مفتي وابسته، قدمي برخلاف مصالح او برداشته يا باطناً با آن موافق نيست،
بسختي او را مجازات ميکرد؛ چنانکه مالک بن انس که آنهمه مورد توجه منصور بود، بر اثر سعايتي که از او نزد پسر عموي منصور نمودند، به دستور وي هفتاد تازيانه خورد! اين سعايت مربوط به فتوايي بود که وي برخلاف ميل خليفه صادر نموده بود(78)/
قيام زيد بن علي بن الحسينعليهم السلام
زيد بن علي - عليه السلام -، برادر امام باقر - عليهالسلام - و از بزرگان و رجال با فضيلت و عاليقدر خاندان نبوت، و مردي دانشمند، زاهد، پرهيزگار، شجاع و دليربود(79)و در زمان حکومت بني اميه زندگاني ميکرد/
زيد از مشاهده صحنههاي ظلم و ستم و تاخت و تاز حکومت اموي فوقالعاده ناراحت بود و عقيده داشت که بايد با قيام مسلحانه، حکومت فاسد اموي را واژگون ساخت/
احضار زيد به دمشق
هشام بن عبدالملک،که از روحيه انقلابي زيد آگاه بود، درصدد بود او را بادسيسهاي از ميان برداشته و خود را از خطر وجود او نجات بخشد/
هشام نقشه خائنانهاي کشيد تا از اين رهگذر به هدف پليد خود برسد. به دنبال اين نقشه، زيد را از مدينه به دمشق احضار کرد. هنگامي که زيد وارد دمشق شد و براي گفتگو با هشام به قصر خلافت رفت، هشام ابتدأاً او را با سردي پذيرفت و براي اينکه به خيال خود موقعيت او را در افکار عمومي پايين بياورد، او را تحقير کرد و جاي نشستن نشان نداد، آنگاه گفت:
- يوسف بن عمرو ثقفي (استاندار عراق) به من گزارش داده است که«خالد بن عبدالله قسري»(80)ششصد هزار درهم پول به تو داده است، اينک بايد آن پول را تحويل بدهي/
- خالد چيزي نزد من ندارد/
- پس بايد پيش يوسف بن عمرو در عراق بروي. تا او تو را با خالد روبرو کند/
- مرا نزد فرد پستي از قبيله ثقيف نفرست که به من اهانت کند/
- چارهاي نيست، بايد بروي!
آنگاه گفت:
- شنيدهام خود را شايسته خلافتت ميداني و فکر خلافت را در سر ميپروراني، در حالي که کنيز زادهاي بيش نيستي و به کنيز زاده نميرسد که بر مسند خلافت تکيه بزند/
-آيا خيال ميکني موقعيت مادرم از ارزش من ميکاهد؟ مگر فراموشکردهاي که «اسحاق» از زن آزاد به دنيا آمده بود، ولي مادر «اسماعيل» کنيزي بيش نبود؛ با اين حال خداوند پيامبران بعدي را از نسل اسماعيل قرار داد و پيامبر
اسلام 6نيز از نسل او است/
آنگاه زيد هشام را نصحيت نمود و او را به تقوا و پرهيزگاري دعوت کرد/
هشام گفت:
- آيا فردي مثل تو مرا به تقوا و پرهيزگاري دعوت ميکند؟
- آري، امر به معروف و نهي از منکر، دو دستور بزرگ اسلام است و انجام آن بر همه لازم است، هيچ کس نبايد به واسطه کوچکي رتبه و مقام، از انجام اين وظيفه خودداري کند و هيچ کس نيز حق ندارد به بهانه بزرگي مقام از شنيدن آن اباورزد!
سفر اجباري!
هشام پس از گفتگوهاي تند، زيد را روانه عراق نمود و طي نامهاي به «يوسف بن عمرو» نوشت:«وقتي زيد پيش تو آمد او را به خالد مواجهه کن و اجازه نده وي حتي يک ساعت در کوفه بماند، زيرا او مردي شيرين زبان، خوش بيان، و سخنور است و اگر در آنجا بماند، اهل کوفه بسرعت به او ميگروند»/
زيد به محض ورود به کوفه، نزد يوسف رفت و گفت:
- چرا مرا به اينجا کشاندي؟
- خالد مدعي است که نزد تو ششصد هزار درهم پول دارد/
- خالد را احضار کن تا اگر ادعايي دارد شخصاً عنوان کند/
يوسف دستور داد خالد را از زندان بياورند. خالد را در حالي که زنجير و آهن سنگين به دست و پايش بسته بودند، آوردند. آنگاه يوسف رو به وي کرده گفت:
- اين زيد بن علي است، اينک هر چه نزد او داري بگو. خالد گفت: به خدا سوگند نزد او هيچ چيز ندارم و مقصود شما از آوردن او جز آزار واذيت او نيست!
در اين هنگام يوسف رو به زيد نموده گفت:
- اميرالمؤمنين هشام به من دستور داده همين امروز تو را از کوفه بيرون کنم!
- سه روز مهلت بده تا استراحت کنم آنگاه از کوفه بروم/
- ممکن نيست، حتماً بايد امروز حرکت کني/
- پس مهلت بدهيد امروز توقف نمايم/
- يک ساعت هم مهلت ممکن نيست!(81)
به دنبال اين جريان، زيد همراه عدهاي از مأموران يوسف، کوفه را به سوي مدينه ترک گفت و چون مقداري از کوفه فاصله گرفتند، مأموران برگشتند، و زيد راتنها گذاشتند///
در کوفه
ورود زيد به عراق جنب و جوشي به وجود آورده و جريان او با هشام همه جاپيچيده بود. اهل کوفه که از نزديک مراقب اوضاع بودند، به محض آنکه آگاه شدند زيد روانه مدينه شده است، خود را به او رساندند و اظهار پشتيباني نموده گفتند: در کوفه اقامت کن و از مردم بيعت بگير، يقين بدان صد هزار نفر با تو بيعت خواهند
نمود و در رکاب تو آماده جنگ خواهند بود، در حالي که از بني اميه فقط تعداد معدودي در کوفه هستند که در نخستين حمله تار و مار خواهند شد/
زيد که سابقه بيوفايي و پيمانشکني مردم عراق را در زمان حضرت اميرمؤمنان - عليهالسلام -، امام مجتبي - عليهالسلام - و امام حسين - عليهالسلام - فراموش نکردهبود، چندان به وعدههاي آنان دلگرم نبود، ولي در اثر اصرار فوقالعاده آنان از رفتنبه مدينه صرفنظر کرده به کوفه باز گشت و مردم گروه گروه با او بيعت نمودند به طوري
که فقط از اهل کوفه بيست و پنج هزار نفر آماده جنگ شدند/
پيکار بزرگ
از طرف ديگر يوسف بن عمرو، تجمع نيروهاي ضد اموي پيرامون زيد رامرتباً به هشام گزارش ميداد/
هشام که از اين امر به وحشت افتاده بود، دستور داد يوسف بيدرنگ به سپاهزيد حمله کند و آتش قيام را هرچه زودتر خاموش سازد/
نيروهاي طرفين بسيج شدند و جنگ سختي در گرفت. زيد با کمال دلاوري و شجاعت ميجنگيد و پيروان خود را به ايستادگي و پايداري دعوت ميکرد/
جنگ تا شب طول کشيد. در اين هنگام تيري از جانب دشمن به پيشاني زيد اصابت کرد و در آن فرو رفت/
زيد که بر اثر اصابت تير قادر به ادامه جنگ نبود، و از طرف ديگر نيز عدهاياز يارانش در جنگ کشته شده و عدهاي ديگر متفرق شده بودند، ناگزير دستورعقبنشيني صادر کرد/
شهادت زيد
شب، طبيب جرّاحي را آرودند تا پيکان تير را از پيشاني زيد بيرون بياورد، ولي پيکان به قدري در بدن او فرو رفته بود که بيرون کشيدن آن بسهولت مقدور نبود.سرانجام طبيب، پيکان را از پيشاني زيد بيرون کشيد ولي براثر جراحت بزرگ تير،زيد به شهادت رسيد/
ياران زيد پس از مشاوره زياد تصميم گرفتند جسد او را در بستر نهري که در آن حدود جاري بود، به خاک سپرده و آب را روي آن جاري سازند تا مأموران هشام آن راپيدا نکنند. به دنبال اين تصميم، ابتدأاً آب نهر را از مسير خود منحرف کردند، و پس از دفن جسد زيد در بستر نهر، مجدداً آب را در مسير خود روان ساختند/
معالأسف يکي از مزدوران هشام که ناظر دفن زيد بود، جريان را به «يوسف بن عمرو» گزارش داد. به دستور يوسف جسد زيد را بيرون آورده سر او را از تن جدا کردند و بدنش را در کناسه کوفه به دار آويختند و تا چهار سال بالاي دار بود/
آنگاه بدن او را از دار پايين آوردند و آن را آتش زدند و خاکسترش را به باد دادند!
آيا قيام زيد با موافقت امام صادق 7 بود؟
درباره زيد و اينکه آيا او مدعي امامت بوده يا امامت حضرت باقر - عليهالسلام - و حضرت صادق - عليهالسلام - را قبول داشته، روايات متضادي از ائمّه - عليهمالسلام - نقل شده است که در بعضي از آنها وي مورد نکوهش قرار گرفته و در بعضي ديگر از اوتمجيد شده است/
اکثر دانشمندان و محققان ما، در علم رجال و حديث، اعمّ از قدما و معاصرين، روايات حاکي از نکوهش او را از نظر سند مردود دانسته و به آنها اعتماد نکردهاند. به عنوان نمونه مرحوم آيت اللّه العظمي خوئي - قدّس سرّه - پس از نقد و بررسي رواياتي که در نکوهش زيد نقل شده، آنها را از نظر سند ضعيف و غير قابل اعتماد
معرفي نموده مينويسد:
حاصل آنچه گفتيم اين است که زيد فردي بزرگوار و مورد ستايش بوده است و هيچ مدرکي که بر انحراف عقدتي يا نکوهش او دلالت کند، وجود ندارد(82)/
مرحوم علامه مجلسي - قدّس سرّه - نيز پس از نقل روايات مربوط به زيد، مينويسد: بدان که اخبار، در حالات زيد مختلف و متعارض است. لکن اخبار حاکي از جلالت و مدح وي و اينکه او ادعاي نادرستي نداشت،بيشتر است و اکثر علماي شيعه به علوّ شأن زيد نظر دادهاند. بنابراين مناسب است که نسبت به او حسن ظن داشته و از نکوهش او خودداري کنيم...(83)
اما در مورد قيام زيد، دلائل و شواهد فراواني گواهي ميدهند که قيام او با اجازه و موافقت حضرت صادق - عليهالسلام - بوده است . از جمله اين شواهد، گفتار امام رضا (ع) در پاسخ مأمون است که امام طي آن فرمود: بيرون رفت، امام فرمود: واي به حال کسي که نداي او را بشنود و به ياري او نشتابد»(84)/
اين روايت شاهد خوبي است بر اينکه قيام زيد با اجازه امام بوده است، امّا چون مسئله خروج زيد ميبايست با رعايت اصول احتياط و حساب شده باشد، و ممکن بود مداخله امام و موافقت او با قيام زيد به گوش دشمن برسد، نه امام و نه خود زيد و نه اصحاب نزديک آن حضرت به هيچ وجه مايل نبودند کسي از آن اطلاع يابد/
امام صادق - عليهالسلام - در گفتگو با يکي از ياران زيد که در رکاب او شش تن از سپاه امويان را کشته بود، فرمود: خداوند مرا در اين خونها شريک گرداند. به خداسوگند عمويم زيد روش علي و يارانش را در پيش گرفتند(85) زيد از معتقدين به امامت حضرت صادق - عليهالسلام - بوده است، چنانکه از او نقل شده است که ميگفت: جعفر امام ما در حلال و حرام است(86)/
نيز زيد ميگفت:در هر زماني يک نفر از ما اهل بيت حجت خداست، و حجت زمان ما برادر زداهام جعفر بن محمد است، هر کس از او پيروي کند، گمراه نميشود و هر کس با او مخالفت ورزد، هدايت نمييابد(87). امام صادق - عليهالسلام - ميفرمود:
خوا عمويم زيد را رحمت کند، هرگاه پيروز ميشد (به قرار خود) وفا ميکرد، عمويم زيد مردم را به رهبري شخص برگزيدهاي از آل محمد دعوت ميکرد، و آن شخص منم!(88)/
در روايتي ديگر از امام صادق - عليهالسلام - نقل شده است که درباره زيد فرمود: خدا او را رحمت کند، مرد مؤمن و عارف و عالم و راستگويي بود، اگر پيروز ميشد، به عهد خود وفا ميکرد و اگر قدرت و حکومت را به دست ميآورد، ميدانست آن را به چه کسي بسپارد(89)/
خبر شهادت زيد و يارانش در مدينه اثري عميق و ناگوار داشت و بيش از همه امام صادق - عليهالسلام - از اين واقعه متأثر بود. پس از شهادت زيد چنان غم و غصه امام صادق - عليهالسلام - را فراگرفته بود که هرگاه نام کوفه وزيد به ميان ميآمد، بياختيار اشک از چشمان حضرت سرازير ميشد و با جملههايي جانسوز و تکان دهنده توأم با تکريم و احترام عميق نسبت به عموي شهيد خود و ياران فداکار وي، خاطره شهادت او را گرامي ميداشت/
يکي از دوستان امام ششم بنام «حمزة بن حمران»، ميگويد:
روزي به محضر امام صادق - عليهالسلام - شرفياب شدم، حضرت از من پرسيد:
اي حمزه از کجا ميآيي؟
عرض کردم: از کوفه/
امام تا نام کوفه را شنيد، بشدت گريه کرد، به طوري که صورت مبارکش از اشک چشمش خيس شد. وقتي که من اين حالت را مشاهده کردم، از روي تعجب عرض کردم:
- پسر پيغمبر! چه مطالبي شما را چنين به گريه انداخت؟
- امام، با حالتي حزنانگيز و چشمان پر از اشک، فرمود:
- به ياد عمويم زيد و آنچه بر سر او آوردند افتادم، گريهام گرفت/
- چه چيزي از او به ياد شما آمد؟
- قتل و شهادت او/
آنگاه امام چگونگي شهادت او را براي حمزه شرح داد...(90)
--------------------------------------------------------------------------------
1- ذهبي، شمس الدين محمد، تذکرة الحفاظ، بيروت، داراحيا، التراث العربي، ج 1، ص 166/
2- مجلسي، بحارالانوار، ط2، تهران، المکتبة الاسلاميه، 1395 ه'.ق ج 47، ص 217- حيدر، اسد، الامام الصادق و المذاهب الاربعة، ط 2، بيروت، دارالکتاب العربي، 1390 ه'.ق، ج 4، ص 335/
3- ابن حجر العسقلاني، تهذيب التهذيب، ط 1، بيروت، دارالفکر، 1404 ه'.ق ج 1، ص 88/
4- حيدر، اسد، همان کتاب، ج 1، ص 53/
5- الارشاد، قم، منشورات مکتبة بصيرتي، ص 270/
6- الصواعق المحرقه، ط 2، قاهره، مکتبة القاهره، 1385 ه'.ق، ص 201/
7-حيدر، اسد، همان کتاب، ج 1، ص 55(به نقل از رسائل جاحظ)/
8-مختصر تاريخ العرب، تعريب: عفيف البعلبکي، ط 2، بيروت، دارالعلم للملايين، 1967 م، ص 193/
9- رفيات الاعيان، تحقيق: دکتر احسان عباس، ط 2، قم، منشورات الشريف الرضي، 1364 ه'.ش، ج 1، ص 327/
10- (شيهد) مطهري، مرتضي، سيري در سيره ائمه اطهار(ع) چاپ اول، قم، انتشارات صدرا، 1367 ه'.ش، ص 142 - 160 (با تلخيص و اقتباس)
11- حيدر، اسد، الامام صادق و المذاهب الاربعه، ط 2، بيروت، دارالکتاب العربي، 1390 ه'.ق، ج 2، ص 113-126/
12-زنادقه منکران خدا و اديان بودند و با علوم و زبانهاي زنده آن روز نيز ناآشنا نبودند/
13- مقصود از علم کلام، علم اصول عقايد است. اين علم از علوم بسيار رايج و پرطرفدار آن زمان بود و متکلمين بزرگ آن عصر در زمينههاي مختلف عقيدتي بحث و گفتگو ميکردند/
14- شيخ مفيد، الارشاد، قم، مکتبه بصيرتي، ص 271 - حيدر، اسد، همان کتاب، ج 1، ص 69/
150- صفائي، سيد احمد، هشام بن حکم مدافع حريم ولايت، تهران، نشر آفاق، ط 2، 1359 ه'.ش، ص 19 - فتال نيشابوري، روضه الواعظين، ط 1، بيروت، موسسة الاعلمي للمطبوعات، 1406 ه'.ق، ص 229 - طبرسي، اعلام الوري باعلام الهدي، ط 3، منشورات المکتبه الاسلاميه، ص 284/
16- ابن نديم در کتاب «الفهرست» بيش از دويست و بيست جلد کتاب به جابر نسبت داده است. (الفهرست، قاهره، المکبتة التجاريه الکبري، ص 512-517/)
17- توحيد مفضل، ترجمه علامه مجلسي، تهران، کتابخانه صدر، ص 7-11 و ر.ک به: پيشواي ششم حضرت امام جعفر صادق (ع)، موسسه در راه حق، ص 47-58/
18- حيدر، اسد، همان کتاب، ج 1، ص .70 اسم ابوحنيفه نعمان ثابت بوده است.
19-حيدر، اسد، همان کتاب، ص 38/
20- نجاشي، فهرست مصنفي الشيعه، تحقيق: سيد موسي شبيري زنجاني، قم، دفتر انتشارات اسلامي وابسته به جامعه مدرسين، ص 39 و 40/
21- تهذيب التهذيب، ط 1، بيروت، دارالفکر، 1404 ه'.ق، ج1، ص 88/
22- مرآة الجنان، ج 2، ص 304/
23- طوسي، اختيار معرفه الرجال(معروف به رجال کشي)، تحقيق: حسن مصطفوي، مشهد، دانشگاه مشهد، 1348 ه'.ش، ص 275-278 - تستري، شيخ محمد تقي، قاموس الرجال، تهران، مرکز نشر کتاب، ج 3، ص 416/
24-قياس عباريت است از اين که حکمي را خداوند براي موردي بيان نموده باشد و بدون اينکه وجود علت آن حکم در مورد ديگري شناخته گردد، در مورد دوم هم جاري گردد/
25-«لتسئلن يومئذ عن النعيم» (سوره تکاثر، 8)/
26-مجلسي، بحارالانوار، تهران، دارالکتب الاسلاميه، ج 10، ص 22 - محمدي ري شهري، محمد، مناظره درباره مسائل ايدئولوژيکي، قم، انتشارات دارالفکر، ص 130-132/
27-کليني، اصول کافي، تهران، مکتبة الصدوق، 1381 ه'.ق، ج 1، ص 186/
28-(آيت لله) خامنهاي، سيدعلي، پيشواي صادق، تهران، انتشارات سيد جمال، ص 87-91/
29-در مورد زندگي هشام رجوع شود به: نعمه، عبدالله، هشام بن الحکم، ط 2، لبنان، دارالفکر، ص 39-53/
30-تستري، شيخ محمد تقي، قاموس الرجال، تهران، مرکز نشر کتاب، ج 9، ص 351/
31- صفائي، سيد احمد،هشام بن الحکم، مدافع حريم ولايت، ط 2، تهران، نشر آفاق، 1359 ه'.ش، ص 14- مامقاني، عبدالله، تنقيح المقال، تهران، انتشارات جهان، ج 3، ص 301/
32-امين، احمد، ضحي الاسلام، ط 7، قاهره، مکتبة النهضة المصرية، ج 2، ص 54/
33-صفائي، همان کتاب، ص 14/
34-با توجه به اينکه «حيره» يکي از شهرهاي عراق بوده و هشام در کوفه سکونت داشته است، گويا اين ديدارها در جريان يکي از سفرهاي اجباري اما صادق (ع) به عراق، صورت گرفته است/
350- طوسي، همان کتاب، ص 256- صفائي، همان کتاب، ص 15/
36-اين کتاب را يکي از شاگردان هشام بنام «علي بن منصور» با استفاده از بحثهاي هشام گرد آورده است/
37-مقصود از مفضول کسي است که ديگري از نظر فضيلت و شايستگي بر او برتري و اولويت داشته باشد/
38- شيخ طوسي، الفهرست، مشهد، دانشکده الهيات و معارف اسلامي، ص 355- نجاشي، فهرست مصنفي الشيعة، قم، مکتبة الداوري، ص 304- ابن النديم، الفهرست، قاهره، المکتبه النجاريه الکبري، ص 264- صدر، سيد جسن، تأسيس الشيعة، شرکة النشر و الطباعه العراقيه، ص 361/
39-نجاشي، همان کتاب، ص 304/
40- دکتر شهيدي، سيد جعفر، تاريخ تحليلي اسلام تا پايان امويان، ط 6، تهران، مرکز نشر دانشگاهي، 1365 ه'.ش، ص 204 با تلخيص و اندکي تغيير در عبارت/
41- در باره پرچم و جامه سياه آنان رجوع شود به: زرين کوب، عبدالحسين، دو قرن سکوت، ط 7، تهران، سازمان انتشارات جاويدان، ص 116- ابن اثير، الکامل في التاريخ، ج 10، ص 208- ابن کثير، البداية والنهايه، ط 1، بيروت، مکتبة المعارف، 1966 م، ج 10، ص 67/
42- در ضمن روايات علائم ظهور، آمدن پرچمهاي سياه از جانب شرق،نشانه ظهور دولت حقه معرفي شده است ر.ک به: بحارالانوار، ج 52، ص 217-229 (باب علائم الظهور)- ارشاد مفيد، ص 357/
43- شهرستاني، الملل و النحل، تحقيق: محمد سيد گيلاني، بيروت، دارالمعرفه، 1402 ه'. ق، ج 1، ص .154
44- کليني، الروضه من الکافي، ط 2، تهران، دارالکتب الاسلاميه، 1389 ه'.ق، ص 274-مجلسي، بحارالانوار، تهران، المکتبه الاسلاميه، 1395 ه'.ق، ج 47، ص 297/
45-در سبب ناميده شدنن ابو سلمه به «خلال» سه وجه ذکر کردهاند. ر.ک به: ابن طقطقا، الفخري، بيروت، دارصادر، 1386 ه.ق، ص 153-154/
46-ابن طقطقا، همان کتاب، ص 154- مسعودي، مروج الذهب، بيروت، دارالاندلس، ج 3، ص 243-.254 مسعودي از نامه عمر بن زين العابدين ياد نميکند/
47-مجلسي، بحارالانوار، تهران، المکتبة الاسلامية، 1395 ه'.ق، ج 47، ص 133/
48-مجلسي، همان کتاب، ج 52، ص 139/
49- مجلسي، همان کتاب، ج 52، ص 139/
50- دکتر فاروق، عمر، طبيعة الدعوة العباسية، ط 1، بيروت، دارالارشاد، 1389 ه'.ق، ص 226/
51- ابن خلدون، العبر، ترجمه عبدالمحمد آيتي، چ 1، تهران، موسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي، 1364 ه'.ش، ج 2، ص 167 - ابن اثير، الکامل في التاريخ، بيروت، دارصادر، ج 5، ص 348 - مقريزي، النزاع و التخاصم فيما بين بني اميه و بني هاشم، قاهره، مکتبه الاهرام، ص 66 - ابن کثير، البداية و النهايه، ط 2، بيروت، مکتبة المعارف، 1977 م، ج 10، ص 28/
52-النزاع والتخاصم فيما بين بني اميه و بني هاشم، قاهره، مکتبه الاهرام، ص 67/
53- مراة الجنان، ط 2، بيروت، موسسة الاعلمي، 1390 ه'.ق، ج 1، ص 285/
54- ابن کثير، البداية و النهاية، ط 2، بيروت، مکتبة المعارف، 1977 م، ج 10، ص 72 - ابن خلکان، و فيات الاعيان، تحقيق: دکتر احسان عباس، ط 2، قم، منشورات الشريف الرضي، 1364ه'.ش، ج 3، ص 148 - ابن اثير، الکامل في التاريخ، بيروت، دارصادر، ج 5، ص 476 - محمد بن جرير الطبري، تاريخ الامم و الملوک، بيروت، دارالقاموس الحديث، ج 9، ص 167/
55- حيدر، اسد، الامام الصادق و المذاهب الاربعه، ط 2، بيروت، دارالکتاب العربي، 1390 ه'.ق، ج 2، ص 533 - خطيب بغدادي، تاريخ بغداد، بيروت، دار الکتاب العربي، ج10، ص 208/
56- دکتر فاروق، همان کتاب، ص 245/
57- ابن واضح، تاريخ يعقوبي، نجف، منشورات المکتبه الحيدريه، 1384 ه'.ق، ج 3، ص 105/
58-ابن خلکان، وفيات الاعيان، تحقيق: دکتر احسان عباس، ط 2، قم، منشورات الشريف الرضي، 1364 ه'.ش، ج 2، ص 196/
59-ابن خلکان، همان کتاب، ج 3، ص 148/
60- کليني، الاصول من الکافي، ط 2، تهران، مکتبه الصدوق، 1381 ه'.ق، ج 2، ص 242/
61- اديب، عادل، زندگاني، تحليلي پيشوايان ما، ترجمه دکتر اسدالله مبشري، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، 1361ه'.ش، ص 183- 185 (با اندکي تخليص و اندکي تغيير در عبارت)/
62-ابن واضح، همان کتاب، ج 3، ص 125/
63-أجِعة کلبک يتبعک.
64- شريف القرشي، باقر، حياة الامام موسي بن جعفر(ع)، ط 2، 1389 ه'.ق، ج 1، ص 369/
65-ابن واضح، همان کتاب، ج 3، ص 133/
66- حيدر، اسد، الامام الصادق و المذهب الاربعه، ط 2، بيروت، دارالکتاب العربي، 1390 ه'.ق، ج 1-2، ص 480 - عبدالرحمن السيوطي، تاريخ الخلفأ، ط 3، بغداد، مکتبه المثني، 1383 ه.ق، ص 267/
67-چنانکه در سيره امام چهارم به تفصيل نوشتيم، مسلم بن عقبه يکي از فرماندهان يزيد بن معاويه که به فرمان او به شهر مدينه حمله کرد و با سربازان خود، سه روز مدينه را قتل و عام و غارت و سيل خون را به راه انداخت و به واسطه جنايتهايي که مرکتب شد، «مسرف بن عقبه» لقب گرفت!
68-ابن واضح، تاريخ يعقوبي، نجف، منشورات المکتبه الحيدريه، 1348 ه.ق، ج 3، ص 114-11/
69-ابن اثير، الکامل في التاريخ، بيروت، دارصادر، ج 5، ص 551/
70- علامه مجلسي در بحارالانوار، فصل مستقلي را به برخوردهاي ميان امام صادق (ع) و منصور، اختصاص داده است، ر.ک به: ج 47، ص 162-212/
71- طوسي، اختيار معرفه الرجال(معروف به رجال کشي)، تحقيق: حسن مصطفوي، مشهد، دانشگاه مشهد، ص 282/
72-شيخ حر عاملي، وسائل الشيعه، بيروت، داراحيأ التراث العربي، ج 12، ص 129/
73- حيدر، اسد، الامام الصادق و المذاهب الاربعه، ط 2، بيروت، دارالکتاب العربي، 1390 ه'.ق، ج 3-4، ص 21(به نقل از حلية الاوليأ)
74-مجلسي، همان کتاب، ج 47، ص 184/
75- ابن خلّکان، وفيات الأعيان، ط 2، تحقيق: دکتر احسان عباس، قم، منشوراتالرضي، 1364 ه'.ش، ج 4، ص 135 - سيوطي، تنويرالحوالک علي موطّأ مالک، قاهره، مطبعة المصطفي البابي الحلبي، مقدمه، ص ب/
76-شريف القرشي،باقر، حياة الامام موسي بن جعفر، ط 2، 1389 ه'.ق،ج 1، ص 91 (به نقل از شرح زرقاني بر موطّأ مالک).کتاب موطأ امروز يکي از کتب مشهور اهل تسنن است و مؤلف آن مالک بن انس رئيس مذهب مالکي، يکي از مذاهب چهارگانه تسنن، ميباشد/
77-ذهبي، شمس الدين محمد، تذکرةالحفاظ، بيروت، داراحيأالتراثالعربي، ج 1، ص 212/
78-ابن خلکان، همان کتاب، ج 4، ص 137/
79-ابن طقطقا، الفخري، بيروت، دارصادر، 1386 ه'.ق، ص 132/
80-خالد بن عبدالله پيش از يوسف بن عمرو، استاندار عراق بود. او مردي نيرومند و مقتدر بود و مدتها از طرف هشام استانداري نقاط مختلف را به عهده داشت. نفوذ و اقتدار وي دشمنانش را بر ضد او برانگيخت و سبب شد که از او نزد هشام بدگويي کرده نظر وي را در باره خالد منحرف سازند. سرانجام هشام او را از پست استانداري عزل نموده به زندان افکند و به جاي او يوسف بن عمرو را منصوب نمود/
مهمترين اتهام خالد، گرايش به بني هاشم بود. به همين جهت، اتهامي که براي زيد تراشيدند، اين بود که خالد، پولهايي از بيت المال را به او داده است!(سيد امير علي،مختصر تاريخ العرب،تعريب: عفيفالبعلبکي، ط 2، بيروت، دارالعلمللملايين، 1968 م، ص 154)/
81-ابن واضح، همان کتاب،ج 3، ص 67-68/
82-معجم رجال الحديث، قم، مدينةالعلم، ج 7، ص 345-356/
83-بحارالانوار، ج 46، ص 205 و ر.ک به: شخصيّت و قيام زيد بن علي ص 514-.527 البته بايد توجه داشت تجليل و تمجيد علماي شيعه از زيد، هرگز به معناي تأييد فرقهاي که بنام او به وجود آمده، نيست/
84-صدوق، عيون اخبار الرضا - عليه السلام -، الطبعةالاُولي، بيروت، مؤسسهالأعلمي للمطبوعات، 1404 ه'.ق، ج 1، ص 225، باب 25،حديث 1- رضوي اردکاني، سيد ابو فاضل، شخصيّت و قيام زيد بن علي - عليه السلام - تهران، مرکز انتشارات علمي و فرهنگي، 1361 ه'.ش، ص 173/
85-تستري، شيخ محمد تقي، قاموس الرجال، الطبعة الثانية، مؤسسة النشر الاسلامي التابعة لجماعة المدرسين بقم المشرفة، ج 4، ص 570/
86-طوسي، اختيار معرفةالرجال(معروف به رجال کشّي)، تحقيق: حسن مصطفوي، مشهد، دانشگاه مشهد، 1348 ه'.ش، ص 361/
87-صدوق، الأمالي، قم، المطبعةالحکمة، 1373 ه'.ق، ص 325، مجلس 81، ح .6 - تستري، همان کتاب، ج 4، ص 574/
88-تستري، همان کتاب، ص 566/
89-طوسي،همان کتاب،ص .285 مرحوم کليني نيز حديث مشابهي در اين زمينه با سند ديگر در روضه کافي نقل کرده است. (ص 264، ح 381)/
90-صدوق، همان کتاب، ص 236، مجلس 62، حديث 3- مجلسي، بحارالانوار، ج 46، ص 172- رضوي اردکاني، همان کتاب، ص 321/
--------------------------------------------------------------------------------
منبع: سيره پيشوايان ، مهدي پيشوايي ، ص 347 - 410