یادش بخیر، اولین روز مدرسه بود. جثّه و قَدّم از همه کوچکتر بود چون فقط پنجساله بودم؛ اما از نظر عقلی باهوشتر از سنّم بهنظر میرسیدم. مادرم بهخاطر شرایط خاص، شناسنامهی خواهر بزرگترم را که به رحمت خدا رفته بود و هماسم من بود برای ثبتنام به مدرسه ارائه داده بود. حتی کودکستان را هم در سهسالگی رفته بودم.
معلممان را خوب به خاطر دارم؛ همیشه با دامن به مدرسه میآمد. هرچند وقت یکبار هم بازرسی به مدرسه میآمد؛ سری به کلاسها میزد و میرفت. هر بار که بازرس میآمد همهی دختران باید روسریهایشان را از سر برمیداشتند البته بعضیها هم حجاب نداشتند.
روز اولی که بازرس به مدرسهی ما آمد و نوبت به کلاس ما رسید؛ قبل از آمدن بازرس معلم گفت: «روسریهایتان را بردارید.» همه برداشتند جز من. همینطور که معلم با من کلنجار میرفت بازرس وارد کلاس شد. مرا به دفتر مدرسه بردند. هرچه کردند روسری را از سرم برنداشتم. نه با نصیحت و خوشزبانی راضی شدم، نه با تهدید و ارعاب.
وقتی به زور متوسل شدند و خواستند روسری را از سرم بکشند من هر دو دستم را محکم روی سرم گذاشتم و جیغ کشیدم. ماشاءالله، صدای جیغهایم واقعاً گوشخراش بود؛ طوری که همهی مدرسه گوششان کر میشد. خلاصه حریفم نشدند. مدیر سرایدار مدرسه را صدا زد و گفت: «برو مادرش را بیاور.» آن زمان تلفن نداشتیم؛ مثل خیلیهای دیگر. خوشبختانه خانهمان نزدیک بود و سرایدار به سرعت با مادرم برگشت.
وقتی ماجرا را برای مادرم تعریف کردند مادرم گفت: سرِ خودش بلا آورده و روسریام را بالاتر کشید. همه داشتند از خنده رودهبر میشدند.
راستی چه بود؟ وقتی شنیده بودم بازرس میآید و باید روسریها برداشته شود با قیچی آرایشگری مادرم که خودش آرایشگر بود و گاهی سرش با مشتریها گرم میشد ابروهایم را به شکلی نامنظم قیچی کرده بودم! از آن روز به بعد من به عنوان یکی از بچههای نقلی کلاس شناخته شدم و هر بار که بازرس میآمد روسری سرم بود و کاری به من نداشتند.
نویسنده: م.ادیبی
