روزی که نامم را در قرعهکشی خودرو ثبت کردم، حس کردم دارم به ندایی لبیک میگویم؛ به یک طرح فروش، به دعوتی پنهان و امیدی که سالها در دل، خاک خورده بود. انگار کسی از پشت پرده صدا زد: «آیا آمادهای؟» و من با تمام تردیدها و آرزوهایم گفتم: «لبیک.»
اندکی گذشت. شرایط را سنجیدند؛ پروندهها را ورق زدند و در طرح مادران، نام من برنده شد اما پول را من واریز نکردم. دستی دیگر، بیصدا و بیادعا، سهم من را پرداخت کرد و روزی که ماشین رسید، آن روزِ وعدهدادهشده، من با همان کسی که پول را ریخته بود، سوار شدم. تا دم در خانهام من را رساند. همانجا، بیهیاهو، مالکیت از من جدا شد. ماشین رفت و من ماندم. مثل رؤیایی که فقط تا آستانهی بیداری همراهت میآید.
این تجربه برایم مثل قصه خلقت بود. آنجا که خدا گفت: «ألستُ بربّکم؟» و ما گفتیم: «بلى» و وارد دنیایی شدیم پر زرق و برق، پر از رنگ و صدا، مثل همان ماشین نو، همان لحظهی تحویل، همان بوی تازگی. اما این دنیا هم ایستگاه دارد؛ روزی میرسد که باید پیاده شوی، مالکیتت تمام میشود. تو فقط مسافری بودهای، نه صاحب ماشین. این دنیا هم مثل همان خودروست: نو، فریبنده، پر از نقش و نگار اما نه برای ماندن و مالک شدن. فقط برای عبور.
دنیا محل گذر است، نباید فریب رنگها، صدای موتور و نه بوی تازگیاش را خورد. هرچه هست، برای امتحان و اطمینان است. هرچه میدرخشد، روزی خاموش میشود.
باید چشم را از زرق و برق برداشت و به مقصد نهایی دوخت. به آن خانهای که نه سندش باطل میشود، نه مالکیتش موقت است؛ به آخرت، جایی که لبیکِ نخستین، معنای کاملش را پیدا میکند و تو دیگر پیاده نمیشوی، چون رسیدهای.
نویسنده: مریم قپانوری
