نور تیربرق به اتاق میتابید. صورت خسته اش در آن نور کم پیدا بود. با چشم نه با تمام وجودم آن مژههای پرپشت مشکیاش را در ذهنم هک میکردم. صدای نفسهایش که میآمد جان تازه میگرفتم.از الان دلم برایش تنگ شده بود. از شدت دلتنگی دلم میخواست محکمتر در آغوشش بگیرم. ترسیدم بیدار شود. رقیه تکان میخورد. بیچاره بچهام! چطور دوری پدر را تحمل کند. تازه به بودنش عادت کرده بود. با صدای اذان بلند شدم. زیر کتری را روشن کردم. وضو گرفتم. بیدار شده بود. زود رسیدم پشتش اقتدا کردم. سلام نماز را که داد نگاهی به من کرد. لبخندی از سر شیطنت زدم. "بازم من موفق شدم قبول باشه".
"از شمام قبول باشه اما شما نبردی خودم صبر کردم که برسی".
اشک چشمانم داشت راه خودش را پیدا میکرد. نمیخواستم ببیند که چقدر دلم لرزیده. پشت به او کردم. "تا شما دعاتو بخونی من چای دم میکنم".
"نرگس جان"
"جان نرگس"
"فکر نکن میتونی اون چشماتو از من بدزدی محکم باش آرامش خونهام."
صبحانه را خوردیم. ساکش را چیدم. رقیه خوابیده بود و من خوشحال که رفتن پدرش را نمی بیند. چادرم را سر کردم. رقیه را بغل گرفتم و تا سر کوچه بدرقهاش کردم. خداحافظی که تمام شد بوسهی آخر را روی گونههای رقیه زد و رفت. قدمهایش را میشمردم. چشم از او برنداشتم تا دور شد و دیگر دیده نمیشد.با قلبی پراز دلتنگی زیر لب زمزمه کردم: "با چشم خویش دیدم که جانم میرود."
نویسنده: سمیه اسماعیل زاده
