نور غروب، روی صورتش میتابید. صورتِ پُر از چین و چروکی که هر چینش، دفتری از خاطراتِ سالیان دراز بود. بچهها دورش حلقه زده بودند و بابا، با صدایی آرام برایشان قصه میگفت. ای کاش مامان بود! ای کاش بود و میدید که دخترش نجمه، امروز مادر چهار بچهی قد و نیمقد است!
دلم برای شنیدن قصهی تولدم هوایی شد. قصهای که درست در اوجش، گره میخورد به نبودن مامان و بغضی که میترکید. قصهی پانزده سال چشم انتظاری. پانزده سالی که چشمهای مامان و بابا پشت درِ امید یخ زده بود. تا آنکه چمدان دلهایشان را بستند و به صحن امام رضا پناه بردند. کنار پنجره فولاد، در هوایی که پُر بود از عطر دعا و نذر، نذرشان را به آسمان فرستادند. همانجا برای دعایی که امید به برآورده شدنش داشتند، اسم انتخاب کردند. اگر دختر بود، نجمه و اگر پسر بود، محمدجواد. آسمان مشهد، در همان شبِ پرستاره، دعایشان را با «آمین» پاسخ داد.
اما جنگ آمد. جنگ آمد و بابا رفت. در آن روزهای سخت، من، دلیل مقاومت و صبر مادرم شده بودم. با من زندگی کرد، با من نفس کشید و برایم ترانههای امید خواند. از بابا خبری نبود. یک روز میگفتند شهید شده و روزی دیگر میگفتند اسیر. من در میان این تلاطم متولد شدم؛ در دنیایی که از نخستین نگاه با واژهی تنهایی گره خورد. مادرم رفت و من را به دست کرانههای تنهایی سپرد.
هفتیمن بهار زندگیام بود که خبر آوردند بابا، در دلِ تاریکیهای اسارت، زنده است و بازمیگردد. روز بازگشت، با حسی غریب اما آشنا و با چشمانی اشکبار به او نگاه میکردم، ولی چشمان او توان دیدن نداشت. دستانش را روی صورتم لغزاند تا تصویرم را در ذهنش حک کند. آنگاه لبخندی پر از حسرت روی لبانش نشست و گفت: «حتما شبیه مادرت مهری هستی، همانقدر زیبا!»
حالا من، نجمه در کنارش نشستهام. بچهها گرداگرد پدربزرگشان حلقه زدهاند و او با نوایی دلنشین، افسانههای کهن را برایشان روایت میکند. به چشمان بستهاش مینگرم؛ چشمانی که هرگز صورت من را ندیدهاند ولی مرا از پشت همان پلکهای بسته بهتر از هر بینایی میشناسند.
نویسنده: مریم اسحاقیان
