راننده پیش پای مسافرِی که با عجله قصد سوارشدن را داشت توقف کرد. با دیدن دود سیگارش یاد سرفههای وحشتناک چند وقت پیشم افتادم که مدتی مانند بچهی لوسی که به مادرش چسبیده باشد رهایم نمیکرد و بالاخره پس از پیمودن راههای درمانی متفاوت طبی مدرن و سنتی به آرامش نسبی رسیده بودم.
با مرور این خاطرهام که مانند فیلم کوتاه چند ثانیهای پیش سلولهای خاکستری مغزم رد شده بود قاطعانه اما با آرامش، درخواست کردم که سیگارش را بیرون بیندازد. اما آقای مسافر در حالی که عذرخواهی کرد گفت که سیگارش را تازه روشن کرده است برای همین امکان انداختنش را ندارد.
من نیز که حاضر به کوتاه آمدن از موضعام نبودم دوباره خواستهام را تکرار کردم که اینبار او چارهای جز تسلیم شدن نداشت اما خودش هم پیاده شد، بر خلاف تصورم راننده هیچ اصراری برای سوار شدن دوباره او نکرد و بدون اینکه واکنشی نشان بدهد به راهش ادامه داد، در آن لحظه برای من خلاص شدن از این دود سیگار دردساز حکم پیروز شدن در میدان جنگ را داشت.
پیش خودم گفتم این آلرژی هم مرا وادار به چه کارهایی میکند اما تمام مسیر به این فکر کردم دلیل بعضی از نابسامانیهای اجتماعی که در اطرافمان میبینیم همین وابستگی به خواستههای شخصی نامعقول خود، بدون در نظر گرفتن حقوق شهروندی است، حتی اگر این دلبستگیهای توهمی، به ضررمان تمام شوند.
نویسنده: زهرا خدری
