اشک بیست

شناسه نوشته : 41560

1404/08/05

تعداد بازدید : 13

اشک بیست
معلم یکی‌یکی اسامی را صدا می‌زند
معلم یکی‌یکی اسامی را صدا می‌زند. دفتر دیکته را با اعلام نمره به صاحبش برمی‌گرداند. 
قلبم تند می‌زند. کاش این‌بار نمره‌ام بیست باشد. شاید، نه حتماً اگر دفعه‌ی قبل هم تقلب نمی‌کردم، بیست می‌شدم. کلمه‌ی درست را بلد بودم، نمی‌دانم چرا شک کردم و از روی دیکته‌ی بغل دستی نوشتمش! همین شد تنها اشتباهم.
اسمم را می‌خواند و می‌گوید: "آفرین! بیست شدی" 
ذوق توی دلم می‌دود و اشک شوق در چشمم می‌نشیند. بالاخره موفق شدم.
 
صدای زنگ آخر فضای مدرسه را پر می‌کند. باسرعت وسایلم را توی کیف می‌ریزم. عجله دارم برای رسیدن به خانه، به مادر قول دادم این‌بار بیست بگیرم.
گام‌هایم را بلند و سریع برمی‌دارم.
میان راه مادر را می‌بینم. با قدم‌هایی سنگین آرام به سمت خانه می‌رود. به طرفش می‌دوم و سلام نکرده، با هیجان از اولین بیستم تعریف می‌کنم. دفترم را از توی کیف بیرون می‌کشم تا بیستم را نشانش دهم. دوست دارم زودتر بداند که توانستم، خودش گفته بود، می‌توانم.
 
هر چه می‌گویم، انگار نمی‌شنود. مگر نگفته‌بود از نمره‌ی بیستم خوشحال می‌شود؟!
کمی جلوتر می‌روم. به سمتش خم می‌شوم. توی چشمانش زل می‌زنم. گلوله‌های اشکش بی‌صدا بر گونه‌اش می‌بارند. باز قلبم بی‌تاب می‌شود
با ترس می‌پرسم: " چی شده مامانی؟"
 
به خانه می‌رسیم. سرش را به در تکیه می‌دهد. صدای گریه‌اش با "مادر، مادر" در هم می‌آمیزد. دهانم خشک می‌شود. در عالم کودکی، تلخی مرگ مادربزرگ را با تمام وجود حس می‌کنم. سکوت می‌کنم. مشتم را دور بیستم گره می‌زنم. سخت می‌فشارمش. "کاش هرگز نمی‌آمدی." 
اشکم سُر می‌خورد روی دفترم.
 
نویسنده: مریم نوری