دلم ابرهای تیرهی پاییزی را میخواهد تا به یکدیگر نهیب بزنند. بعد ببارند و رد اشک هایم زیر باران گم شوند. شاید به خاطر اینکه صحبت های دیروز مربی مهد برای ولادت عمه سادات شبیه روضهایی کودکانه شد. شاید بهخاطر اینکه دیروز چشمم به عکست خورد. روی تابلوی کلاس رو به رو. به فرزندانت فکر کردم که در این روزهای سرد، دیگر دستهای گرمت را ندارند و حالا سهمشان از دنیای پدرانهات یک سنگ قبر سرد با عکسی قاب گرفته است تا اگر دلشان برای عطر وجودت تنگ شد به مزارت سری بزنند و مرهم دلِ بیقرارشان شود.
امروز در فکر اشکهای حلقه شده در چشمان همسرت بودم. همان روز که خبر شهادتت را شنیدم و تمام وجودم را غم گرفت. وقتی که او هنوز باخبر نبود و با چشمانی پر از اشک و صدایی لرزان گفت: "سوریه است و چندروزی است تماس نگرفته..." او اینها را میگفت و من اما میدانستم تو به آسمانها پر کشیدی. که باید به روی خودم نمیآوردم و به زور جلوی اشکهایم را میگرفتم. که باید میگفتم: " انشاءالله به زودی برمیگردد" و ساعتی بعد در آغوشم باید جواب سوالاتش را میدادم که "تو میدانستی همسرم شهید شده اما به روی خودت نیاوردی!"
نویسنده: سمیرامختاری
