صبح که میشد، مردها از خانه بیرون میرفتند تا لقمهای نانِ حلال برای زن و بچه هایشان بیاورند. این رفتن، هر روز صبح تکرار میشد، یک ریتم ثابت و اطمینان بخش در زندگی ساکنانِ کوچههای قدیمی. صدای گامهای مردانه بر روی سنگ فرشهای ناصاف یا خاکِ نرمِ کوچه، اولین نشانهی بیدار شدنِ محله بود.
بچهها، صبحانه خورده یا نخورده، به سراغ مدرسه میرفتند یا برای بازی به کوچه پس کوچه ها پناه میبردند. مدرسه، محلی بود برای یادگیریِ الفبا و حساب و کتاب، اما کوچهها مدرسهای بودند برای زندگی. در آنجا، درسهای ناگفتهی همسایگی چون گذشت، صبر و دوستی آموخته میشد.
مادرها بعد از جمع کردن سفره، اولین کارشان جارو کردنِ دم در حیاط بود. این آیین صبحگاهی، نشانهای از اهمیت نظم و نظافت در خانههایی بود که فضا محدود و صمیمیت نامحدود بود.
کوچه ها تنگ و خاکی بودند و آنها با آفتابههای مسی آب روی خاک و کاهگل میپاشیدند. ظرف مسی، سنگین بود و دستهای کوچک مادران را به زحمت میانداخت، اما پاشیدن آب، وظیفهای بود که باید به درستی انجام میشد تا غبارِ شبانه بنشیند.
شاید هیچوقت نتوانند بویِ نمِ خاک و کاهگِلی را که از باران یا آبِ آفتابه بلند میشد، فراموش کنند. این بو، نه فقط بوی زمین، بلکه بوی خانه بود، بوی زندگیِ ساده و بی تکلف. گاهی دلشان میخواست نفس عمیق تری بکشند تا آن بوی دل انگیز، در عمقِ وجودشان بماند؛ عطری طبیعی که عطرِ هیچ عطرسازی نمیتوانست جایگزینش شود. این عطر، حافظهی جمعیِ آن محله بود.
عصرها، تمامِ بچه ها از دختر و پسر، کوچک و بزرگ در خانه بند نمیشدند و برای بازیهای مختلف به کوچههای خاکی رهسپار میشدند. غروب آفتاب، رنگ دیگری داشت وقتی که بچهها تمامِ پهنای کوچه را با خنده و هیجان پر میکردند.
در این میان، اگر همسایهای کاری داشت، همه با هم دست به دست هم میدادند تا کارِ او روی زمین نماند. مثلا اگر زن همسایه قصد داشت مقدار زیادی هیزم به خانه بیاورد، دستههای کوچکِ بچهها، حمله ور میشدند و هر کس مسئول حملِ یک تکه کوچک میشد تا کار سریعتر انجام پذیرد.
امان از این قالی و قالیچههای خاک خورده که با تیرک و طناب محکم، بالا پشت بام یا بر بالکن ها آویزان میکردند؛ تا گرد و خاکِ زمستان یا خاکِ کاهگِلِ خانه ها که در دلِ تار و پودشان نفوذ کرده بود، بیرون بیآید.
پهن کردن قالی ها، یک مراسمِ دسته جمعی بود. مردان یا پسران بزرگتر، نردبان ها را میگذاشتند و قالی ها را با دقت آویزان میکردند. نقشه های سرخ و لاجوردی در نورِ عصر میدرخشید، و صدای "تَق تَق" چماق و خنده های دخترها در فضا میپیچید.
این تَق تَق، منظم اما نه چندان آرام، موسیقیِ آن ساعات بود. دختران با شور و هیجان، با چماق های چوبی سبک، به جانِ قالی میافتادند تا غبار را بستانند.
آنقدر با چماق محکم میزدند تا وقتی از دلِ تار و پودِ قالی غبار بیرون برود. ذرات ریز گرد و غبار، مانند ابرهای کوچکی در مقابل نورِ آفتاب محو میشدند. آن وقت نفسی راحت میکشیدند و با خنده میگفتند:"دیگه خاکی نداره! بچه ها، بیاین ببریم خونه پهن کنیم، خونه لخت مونده!"
گاهی صدای گریه یا خشم و قهر از بچه ها بلند میشد؛ دعواهایِ کودکانه بر سرِ نوبت، یا بر سرِ مالکیتِ یک تکه سنگِ خاص برای بازیِ هفت سنگ. اما این قهرها دوامی نداشت. چند دقیقه بعد، صمیمیت و دوستی هایشان دوباره رنگ میگرفت، آنقدر با هم خوب بودند که به خودت شک میکردی و میگفتی: «مگه همینا با هم دعوا نداشتن؟!» این فراموشیِ سریع، یکی از زیبایی های دوران کودکی بود.
در همین حوالیِ بازیهای ساده مثل خاله بازی "که در آن دخترها نقش مادران آینده را تمرین میکردند"، طناب زنی " که نیازمند هماهنگی گروهی بود "، گل کوچیک " بازیِ مهارتِ ضربه زدن با چوب "، لی لی " که تعادل و پرش را می سنجید "هفت سنگ" که میشد استعدادهای شکوفا و ناشکفتهی بچه ها را دید. در بازیِ لی لی، میتوانستی بفهمی کدام کودک قدرت تمرکزِ بالاتری دارد؛ در گل کوچیک، مهارتهای هندسیِ ناخودآگاه "مانند محاسبهی زاویهی پرتاب" نمایان میشد.
اما باید گفت، برای بعضی از آنها، هنوز زود بود نسخه پیچی کنیم؛ آینده نگری در مورد
توانایی های درونی کودکان، نیازمند صبر و نگاهی فراتر از زمینِ خاکیِ زیر پا بود. بازیها ادامه داشتند تا زمانی که صدای مادران از دور به گوش میرسید که وقت نماز مغرب یا شام است و نورِ چراغهای کمسو از پنجرهها بیرون میزد و کوچه دوباره آرام میگرفت، منتظر طلوعِ روزی دیگر و تکرارِ همین قصه های بی انتها.
این کوچه ها، گواهی زندگی نسلهای بسیاری بودند، با تمام ناهمواری ها و شیرینی هایشان.
نویسنده: عاطفه نورصالحی
