پرستاری که مادر شد

شناسه نوشته : 41564

1404/08/05

تعداد بازدید : 15

پرستاری که مادر شد
وارد بخش دیالیز شدم
وارد بخش دیالیز که شدم، بوی آنتی‌سپتیک و صدای آرام دستگاه‌ها مثل گذشته در فضا پیچیده بود. خانم سعیدی، پرستار بخش ویژه، با دقتی مادرانه همه بیماران شیفتِ صبح را به دستگاه‌ها متصل کرده بود. برای لحظه‌ای سرش را روی میز کنار تخت گذاشته بود و بی‌صدا خوابش برده بود. مادرم روی تخت دیالیز نشست و من نیز کنارش نشستم، مثل همیشه، بی‌کلام و پر از دعا و نیایش. اندکی بعد، صدای گرفته‌ی عمو عیسی، پیرمرد دیالیزی، سکوت را شکست. بیماران شیفت بعد از ظهر آمده بودند و منتظر بودند تا نوبت‌شان برسد. خانم سعیدی با همان آرامش همیشگی، از جایش بلند شد، میان تخت‌ها چرخید، فشار خون گرفت، لبخندی زد و گاه‌گاهی دستی بر شانه‌ی مادرم می‌کشید؛ انگار که درد را با لمسش تسکین می‌داد.
 
مادرم دو سال در همین بخش دیالیز می‌شد. وقتی آن روز تلخ رسید و مادرم برای همیشه رفت، در مراسم ختم‌اش خانم سعیدی هم آمد. نه فقط به‌عنوان پرستار، بلکه به‌عنوان کسی که هر هفته و هر روز، شاهد درد و صبر مادرم بود. کنار ما نشست، فاتحه خواند و بعد از آن، رابطه‌اش با ما قطع نشد.
هر چند وقت یک‌بار، من و خواهر معلولم را به اتاق پرستاری دعوت می‌کرد. نیم‌ساعتی مهمانش بودیم. برای خواهرم، شیرینی می‌آورد، گاهی بادکنک، گاهی دفترچه‌ای با گل‌های نقاشی‌شده. می‌گفت: «این برای دل مادرتونه، که همیشه دعا می‌کرد برای شکوفه.» و ما می‌دانستیم که این محبت، ادامه‌ی همان مهر مادری‌ست که حالا در قالب پرستاری مهربان، زنده مانده.
سال‌ها گذشت خواهرم اما همچنان با همان معصومیت کودکانه‌اش، چشم‌انتظار دیدار خانم سعیدی بود و او، هر بار با همان گرمی، ما را پذیرا می‌شد. در روزهای تولد شکوفه، پیام تبریک می‌فرستاد. گاهی برایش روسری گل‌دار می‌فرستاد و گاهی کتاب دعا. می‌گفت: «یاد مادرت همیشه با منه. انگار هنوز صدای دعاش توی بخش می‌پیچه.»
خانم سعیدی فقط پرستار نبود. او حافظ خاطره‌ی مادرم بود. کسی که درد را دیده بود، صبر را لمس کرده بود و حالا با مهرش، آن خاطره را زنده نگه می‌داشت. برای ما، او نماد ادامه‌ی محبت بود و برای شکوفه، مثل نوری بود در اتاقی تاریک؛ نوری که هرگز خاموش نشد.
 
نویسنده: مریم قپانوری