آرامش در دل ایمان کوچک

شناسه نوشته : 41644

1404/08/21

تعداد بازدید : 17

لیوان آب به دست روی زانوهایم خم می‌شوم، مثلاً می‌خواهم نشسته آب بخورم. پسرم روبرویم می‌ایستد. 
نگاهم را توی برق‌های چشمش می‌دوزم. صورتش را نزدیک می‌کند و بوسه‌ای بر گونه‌ام می‌نشاند و می‌گوید: "ممنون مامانی" 
غافلگیر شده‌ام، ذهنم دنبال دلیل این تشکر می‌گردد. هر چه بیشتر می‌جوید، بیشتر به بن‌بست می‌رسد.
لیوان آب را یک نفس سر می‌کشم. 
می‌پرسم: " برای چی عزیزم؟"
با لبخند دلنشینش می‌گوید: "از وقتی گفتی بسم الله بگم و به امام زمان شب بخیر بگم، بخوابم دیگه خواب بد ندیدم و نمی‌ترسم."
نمی‌دانم چه زمانی این حرف‌ها را به او گفته‌بودم. میان شلوغی‌های زندگی، خودم فراموشش کرده‌ام؛ اما او خوب بر جانش نشانده و عمیق باورش کرده‌‌است.
حالا باورش را بر دل غبار گرفته‌ی من تقدیم می‌کند.
کاش من هم مثل او بلد بودم، بی‌قید و شرط تمام ترس‌ها و اضطراب‌هایم را به دستان خدا و امامم بسپارم، آن‌گاه آرامش بدون هیچ دغدغه‌ای در دلم راه پیدا می‌کرد.
 
نویسنده: مریم نوری