چند روزی از سفر بازگشتهام، اما دلم هنوز در صحنِ حرم جا مانده است.
مقنعهام را که از چوبلباسی برمیدارم، بوی گلاب میدهد.
هر بار وسوسه میشوم بشویمش، اما یادم میافتد که بوی حرم را با هیچ آبی نمیتوان شست.
میگذارم همانطور بماند؛ مثل تسبیحی ناتمام که ذکرش هنوز ادامه دارد.
هر صبح، پیش از آغاز درس، کنار پنجره مینشینم و دفترم را میگشایم.
سطرِ نخست همیشه سلام است: «السلام علیک یا غریبالطوس...»
بعد، کلمات آرام میآیند.
نه از سرِ تکلیف درسی، از دلی که در حرم، تپیدن را آموخته است.
گاهی در حجره، بچهها از باران میگویند و میخندند.
من هم لبخند میزنم، اما برای من، باران تنها آب نیست؛ یادِ نرمیِ صحن است و صدای گنبد، وقتی دل، آرامآرام میبارد.
روزِ بازگشت، استادِ اخلاق گفت: «هر کس از سفر آمده، هدیهاش را از دل بیاورد، نه از چمدان.» من چیزی نگفتم؛
تنها نگاهم رفت به مقنعهام، که هنوز بوی اشک میداد، نه ادکلن.
آن عصر، باران گرفت.
بچهها دویدند سوی حیاط، اما من همانجا ماندم.
چتر باز نکردم.
میخواستم یاد بگیرم چگونه میشود زیرِ باران ایستاد، بیآنکه دل بلرزد.
به حجره برگشتم. صدای اذان از مسجدِ کنارِ حوزه میآمد. روی دفترم نوشتم: «گاهی زیارت یعنی همین که بعد از بازگشت، هر سجدهات رنگِ همان حرم را بگیرد.»
چراغ را خاموش کردم.
پنجره نیمهباز بود و باد، بوی خاک و گلاب را میآورد. مقنعهام را تا کردم و کنارِ مهر و قرآن گذاشتم.
چشمهایم را بستم و آرام زمزمه کردم:
«خدایا مقنعهام خیسِ بارانِ حرم است،
اما دلم، هنوز در صفِ دعا مانده.»
نویسنده: آمنه مقدم