یک چراغ در دل شب

شناسه نوشته : 41646

1404/08/21

تعداد بازدید : 16

وقتِ خواب است و باید به رخت‌خواب بروم. 
زمانی که چراغِ اتاق خاموش می‌شود، سکوتِ عجیبی خانه را فرا می‌گیرد؛ انگار نه انگار تا چند ساعتِ پیش، همه در تکاپوی زندگی کردن بودند. 
نمی‌دانم، شاید حکمتِ خداوند است که صبح‌ها آن‌قدر انرژی داریم و شب‌ها به‌قول معروف موتورهایمان خاموش می‌شوند. 
گاهی یادِ افرادِ شب‌کار می‌افتم و با خود می‌گویم:"آن‌ها چگونه روزهایشان را سپری می‌کنند و شب‌ها به کار می‌روند؟ آخر مگر می‌شود ساعتِ یازدهِ شب به بعد کار کرد؟ آن‌ هم کارهای سنگینی مثل کار با دستگاه‌هایی که اگر یک لحظه خدایی نکرده خوابشان ببرد، معلوم نیست دستی یا پایی برایشان بماند یا نه." 
 
یا مثلا حساب کن؛ صبح‌ها بچه‌ها در خانه‌اند، مادر در حالِ آشپزی‌ست، به‌هرحال سر‌و‌صدا از همسایه‌ها یا گاهی از نان‌خشکی که ول‌کن نیست و فریاد می‌زند:"نون خشکیه!" چطور می‌توانند استراحت کنند؟ به‌نظرِ من، آن‌ها نه روز دارند نه شب. 
من اگر یک شب خوابم نبرد یا دیر بخوابم، زمین و زمان را به‌هم می‌ریزم. احساس می‌کنم فردایم با همان تنظیمِ خوابی که به‌هم ریخته، از بین رفته است، واقعاً سخت است. البته کارگر و امثالِ او چاره‌ای ندارند. کارگر باید برای خانواده نانِ حلال ببرد؛ اورژانس و آتش‌نشانی و امثالِ آن‌ها، برای رفاهِ مردم کشورشان باید صبوری کنند.
آخر می‌دانید اینجا ایران است؛ جایی که حتی توی طولانی‌ترین شب، چراغ‌ها برای هم روشن می‌ماند. صدای جاروکنان، همسایه‌ی آرام کوچه‌ها می‌شود، آمبولانس مثل ستاره از خیابان می‌گذرد و گرمی نان تازه حوالی سحر، یادمان می‌دهد امنیت گاهی همین لحظه‌ی ساده‌ی بی‌خبر از خطر است. 
 
نویسنده: عاطفه نورصالحی