دیشب، در سکوتی که حتی نفس هم جرأت شکستن نداشت، کلیپی دیدم. همان لحظه، ذهنم پر کشید به گذشتهای نهچندان دور.
به یک تماس و همزمان به سالهایی دورتر؛ سالهایی خاکخورده، که هنوز بوی درد و دلتنگی میدهند.
یاد آن تماس افتادم، تماسی از کسی که روزی برایم چون خواهر بود، اما حالا تنها یک آشنای غریبه است.
شاید اگر دخترم گوشی را برنداشته بود، من هرگز پاسخ نمیدادم. آموخته بودم هر آنچه ملالآور و سنگین است را با هجری زیبا از خود دور کنم.
با اخم، گوشی را گرفتم؛ و صدایی که از آن سوی خط آمد، همان لحظه همه خاطرهها را از خواب بیدار کرد. خاطرههایی که بیشترشان بوی دلخوری و دلشکستگی داشتند.
آن شخص، یکی از پرعبرتترین فصلهای زندگی من بود. چند سالی با او عجین بودم؛ طوری که اگر یک روز پیامی نمیفرستاد، دلتنگیاش مثل خوره به جانم میافتاد.
اما او از هر ده پیام، یکی دو تا را با بیمیلی پاسخ میداد.
من اما از مادرم آموخته بودم که رفاقت یعنی صدت را بگذاری برای کسی که فکر میکنی رفیق است؛ حتی اگر سرد باشد، حتی اگر دور باشد. باید همانجا صد و دهت را برایش خرج کنی.
من هیچوقت منتظر پاسخ نبودم. صمیمیتمان در روزهای سخت او آغاز شده بود و من تا زمانی که حضورم آزارش نمیداد، بیوقفه کنارش بودم.
اما محبت، اگر از ظرفیت طرف مقابل بیشتر باشد، توهمی میسازد که او را برتر و تو را موظف جلوه میدهد.
تشکرهای بیحد، گاهی لطف را به وظیفه بدل میکند.
من آن آشنا را چنان بزرگ کرده بودم که گاهی گمان میبرد من او را بیشتر از مادرم دوست دارم.
هرچند دیوانهوار دوستش داشتم، اما مادرم را با همان شدت، بلکه بیشتر دوست داشتم و میدارم.
من صد، صدم را گذاشتم؛ حتی وقتی به ضررم بود و او این را حس کرد، اما وقتی نوبت او شد، حتی با ارفاق هم نمره قبولی نگرفت.
کمکم آن آشنای عزیز شد یک آشنا، بعد شد یک اسم، بعد شد یک خاطره، و در نهایت شد یک "آشنای غریبه"، اما هنوز هم میگویم "آشنا"، چون بخشی از زندگیام را رقم زده؛ بخشی که با همه تلخیهایش، درس داشت، عبرت داشت، رشد داشت.
به قول آن شاعر که شاید الهامش از کلام امیرالمؤمنین (علیه السلام) بوده:
«اندازه نگه دار که اندازه نکوست».
من اندازه نگه داشتن را کمکم یاد گرفتم؛ با درد، با تجربه، با شکست.
وقتی زنگ زد، صدای آشنایش دلم را لرزاند.
لحظهای همه چیز فراموشم شد.
با مهربانی شروع کردم، اما زود به خود آمدم.
پاسخهایم را کوتاه، مؤدبانه، و بیپرده دادم.
وقتی گفت: «بیا ببینمت»، گفتم: «ما در یک سطح نیستیم».
نه از بالا، نه از پایین؛ فقط از جنس تجربه، از جنس تفاوت.
او هنوز پشت تلفن، طبق عادت دیرینهاش، ناخواسته، ناخودآگاه فخر میفروخت.
از پاکیاش گفت، از خادمیاش برای امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) گفت،
اما در کلامش، ناخودآگاه خود را بالاتر از من نشان میداد. من اما سکوت کردم.
دیگر نیازی به اثبات نبود. من از روزگار درس گرفتهام؛ از آدمها، از خودم.
دیشب، آن مصاحبه، آن صدا، همهش یک تلنگر بود. تلنگری به گذشتهای که هنوز گاهی درِ قلبم را میزند اما حالا فرق کردهام. حالا بهتر میدانم، بیشتر میفهمم و او که روزی آشناترین فرد زندگیام بود، حالا تنها یک "آشنای غریبه" است.
حواستان به آنانی باشد که بیتوقع، مثل پروانه دورتان میگردند.
شاید زودتر از آنچه تصورش را میکنید، آنان را از دست بدهید.
نویسنده: ز.مرادقلی