زنگ ورزش بود. انتظار داشتم دخترها با همان شور و هیجان همیشگی به سمت حیاط بدوند؛ اما آنها در گوشهای از کلاس جمع شده بودند و پچپچ میکردند. محدثه به طرفم آمد و گفت: «خانم، میشود ما یک نمایش تمرین کنیم؟ بعد صدایتان میزنیم تا بیایید و نمایشمان را ببینید. اگر خوب بود، برای بچههای مدرسه اجرا کنیم.»
نگاهش آنچنان پر از اشتیاق بود که نتوانستم نه بگویم. گفتم: «حتماً، عزیزم. مشتاقانه منتظر دعوتتان خواهم ماند.»
حدود یک ربع بعد، به کلاس دعوت شدم. صحنه، خانهای کوچک را تصویر میکرد. چند نفر از دخترها با پارچهای سبز که نماد حریمی مقدس بود، چهرههای خود را پوشانده بودند. نمایش آغاز شد.
_ اسما، بچهها را ببر تا بازی کنند.
بچهها مشغول بازی شدند. درِ کلاس کوبیده شد. صدایِ متخاصمی چون رعد غُرّید و گفت: «در را باز کنید!» بازیگری که چادر مشکی به سر داشت بلند شد و گفت: «تا نگویی کیستی، در را باز نمیکنم؟»
صدای مهاجم، خشنتر شد. «حالا که در را باز نمیکنید، به زور وارد میشویم!»
قلبم به تپش افتاد. تازه فهمیدم در کدام صحنه ایستادهام. روی لبم بیتِ «آنقدر ضربهی پا خورد به در تا که شکست، آنقدر شاخه تکان خورد که باری افتاد» جاری شد و اشکِ چشمانم مثل بارانی بیامان شروع به باریدن کرد. این دختران معصوم بیآنکه بدانند با سادهترین ابزار داشتند عمیقترین روضهی تاریخ را اجرا میکردند. روضهای که نه سخنرانی پر طمطراق یک خطیب متبحر را داشت و نه گریزهای یک مداح حرفهای را. روضهای ساده، اما عمیق به عمق یک اقیانوس بیکران. آن روز مهمان روضهی نطلبیدهای شدم که برایم مراد شد.
نویسنده: مریم اسحاقیان
