دنیای عجیب و غریب

شناسه نوشته : 41737

1404/09/13

تعداد بازدید : 6


گاهی دلم می‌خواهد دنیایم برای لحظاتی شبیه انیمیشن میچل‌ها در برابر ماشین‌ها شود؛ فقط همان بخش که سیستم فرو می‌پاشد و آدم‌ها در چند ثانیه به شکلی اغراق‌شده اما شبیه به واقعیت، دچار بحران هویت می‌شوند.
دقیقا تمام این بحران در 30 ثانیه به بهترین شکل ممکن در دقیقه 35 انیمیشن به نمایش درآمد. جایی که هوش مصنوعی، تمام وای‌فای‌ها را قطع می‌کند، مردم گویی هستی‌شان را از دست‌رفته می‌یابند.
عده‌ای دچار حملات عصبی می‌شوند، گروهی در شوک بعد از حادثه فرو می‌روند و چون مترسکانی بی‌اراده، جملات بی‌معنی را طوطی‌وار تکرار می‌کنند، و دسته‌ای دیگر موج تازه‌ای راه می‌اندازند: «برای بازگشت خدای وای‌فای باید قربانی داد!» هر کدام از این گروه‌ها، برایم چون نمادی از جامعه انسان امروزند.

و در نهایت، نقطه‌ای کوچک از "اتصال" توسط همان هوش مصنوعی که قدرت را در دست گرفته؛ روشن می‌شود و بشر بی‌فکر چون گوسفندانی گرسنه به سوی آن هجوم می‌برند؛ انگار که نجات در همان نقطه کوچک رقم می‌خورد.
من، یکی از میلیاردها موجود بشری به نام انسان، در تمام این صحنه‌ها "خودم" را می‌بینم. هویت، کار، روابط، تفریح، خاطره‌ها… همه و همه گره خورده به دنیایی به نام اینترنت. در میانه‌ی بیماری‌ای که ناخواسته مرا از این فضا دور کرده بود، ناگهان از خود پرسیدم: اگر روزی این دنیا فرو بریزد… تکلیف من چه می‌شود؟
زندگی‌ام چگونه معنا پیدا می‌کند؟
روزی که نقطه اتصالم به این دنیا کار نکند، آیا می‌توانم بگویم: "خب نشد… حالا برگردم سراغ زندگی واقعی؟"

بعید می‌دانم.
احتمالا مانند معتادی می‌شوم که ناگهان در آستانه‌ ترک اجباری قرار گرفته است؛ مجبور می‌شوم خودم را به تختِ دنیای واقعی، معاشرت‌های فراموش‌شده و نگاه‌ها و ارتباطات چشمی انسانی که سال‌هاست کمرنگ شده‌اند، ببندم. تا از بیت‌ به‌ بیت و داده‌ به‌ داده اعتیاد دیجیتال پاک شوم و نورون‌های مغزی‌ام دوباره یاد بگیرند چگونه در سکوت، در لمس، در حضور زنده شوند.
می‌دانم جهان با سرعتی سرسام‌آور به سوی تکنولوژی بیشتر، وابستگی عمیق‌تر و شاید تباهی گسترده‌تر می‌رود؛ اما من گاهی دلم می‌خواهد به دهه 70 خورشیدی بازگردم، به مرز میان دنیای واقعی و دنیای دیجیتال. آدم‌هایی که در این عصر (دهه‌های 60 و 70 خورشیدی معادل دهه‌های 80 و 90 میلادی) کودکی و نوجوانی خود را گذرانده‌اند، آخرین بازماندگان زندگیِ واقعی بوده‌اند؛ آخرین پل میان دو عصر عظیم تاریخ بشر.

نسلی که هم "بوی خاک باران‌ خورده" را می‌شناسد و هم "بوی داغِ کابلِ اینترنت".
نسلی که هم کوچه را تجربه کرده و هم اتاق‌های تاریک چت‌روم‌ها را.
نسلی که هم لمس را می‌شناسد و هم لمس‌نشدن را.
نسلی بین دو جهان که شاید همین بینا بودن، هم بزرگ‌ترین نعمتش باشد و هم بزرگ‌ترین رنجش.

-غریب السلطنه