پنجره انتظار

شناسه نوشته : 41742

1404/09/13

تعداد بازدید : 17



امروز هم مثل دیروز پای پنجره نشسته‌ام و چشم به‌راهم. باد پاییزی برگ‌های توی حیاط را می‌رقصاند، انگار که نویدی از دور‌ دست‌ها می‌آورد. پنجره قدیمی با قاب‌های چوبی‌اش، سال‌هاست شاهد انتظار من است. دست‌هایم را روی شیشه سرد می‌گذارم و به باغچه کوچک ته حیاط خیره می‌شوم. همان باغچه‌ای که خودت دور تا دورش را با تکه کاشی‌های رنگارنگ تزیین کردی. نهال کوچکی را که برایم هدیه آوردی اکنون درخت تنومندی شده درست مثل خودت.
هر صدایی از کوچه مرا به تکاپو وامی‌دارد. گاهی صدای موتوری از دور می‌آید و برای لحظه‌ای منتظرم دَر باز شود و تو را در قاب آن به تماشا بنشینم؛ اما باز می‌آید و از کوچه می‌گذرد و خیال‌ام دوباره به انتظار می‌نشیند. لحظه‌ی رفتنت گفته بودی که زود برمی‌گردی اما؛ حالا سی‌ و چند سال است که منتظرم. می‌دانی چقدر به دنبالت آمده‌ام؟ سراغت را از همه‌ی دوستانت گرفته‌ام اما آن‌ها هم، چون تو گمنامی را برگزیده‌اند.
قرآنت را به سینه می‌چسبانم. آنقدر صفحاتش را ورق زده‌ام که برگ‌هایش نرم و نازک شده‌است. صفحاتش بوی خاطرات تو را می‌دهند. صدای قرآن خواندنت هنوز توی گوشم است. همان آیاتی که برای راضی شدنم در گوشم زمزمه کردی، یادت هست؟!

باران آرام شروع به باریدن می‌کند و قطراتش روی شیشه‌ی پنجره ردی می‌اندازد، انگار آسمان به یاد همه‌ی مادران چشم به راه اشک می‌ریزد. من اما اشک نمی‌ریزم، چرا که می‌دانم تو به وعده‌ات وفا کردی. برای میهنت رفتی و جان دادی. می‌دانم تُو و هزاران تو در این سرزمین جاری هستید، مثل همین باران که به زمین زندگی می‌بخشد.
و من، مادری که پسرش را به وطن هدیه دادم، همچنان پای پنجره می‌نشینم و انتظار می‌کشم... نه برای بازگشت پیکرت، که برای روزی که همه فرزندان این سرزمین، ارزش فداکاری تو و همرزمانت را بدانند.
این پنجره، امروز هم مثل همه‌ی روزهای گذشته، شاهد عشق بی‌قید و شرط مادری بود که می‌داند فرزندش زنده است، زنده در قلب تاریخ این سرزمین.
 

- فاطمه پیرمرادی