امروز یکی از آن روزهایی بود که انگار زمان دلش میخواست برایم غافلگیری داشته باشد. همانطور که از کنار خیابان میگذشتم، غرق در فکرهای روزمره،
صدایی شنیدم که چقدر آشنا بود، آنقدر آشنا که انگار سالهاست توی صندوقچهی خاطراتم خوابیده.
برگشتم و او را دیدم؛ رفیق دوران دبستانم. عجیب است، چطور یک چهره میتواند بعد از سالها هنوز همان برقِ شیطنتِ بچگی را داشته باشد. همان چشمهایی که روزی با من دفتر نقاشی ردوبدل میکرد و با خط درشت روی تخته مینوشتیم: «دوستی یعنی تو.»
لحظهای که نگاهمان گره خورد حس کردم برگشتهام به همان حیاط مدرسه، جایی که باد، گردِ گچ را از روی تخته میبرد و ما زیر آفتاب، روی موزاییکها بهجای زنگ ورزش، دوستی میکردیم. او خندید، از همان خندهها که نصفش یادآوری بود نصفش ناباوری. چند قدم جلو آمد و من حس کردم سالها مثل برگهای دفتر مشقی که باد ورق میزند، یکهو از جلوی چشمم رد شد. نشستیم کنار هم، چند دقیقهای فقط نگاه کردیم، انگار هر دو داشتیم میفهمیدیم چقدر بزرگ شدهایم؛ ولی تهِ قلبمان هنوز همان بچههایی هستیم که برای یک خودکار نو خوشحال میشدند.
حرف زدیم، از آن روزهایی که فکر میکردیم دنیا همین چند نیمکت چوبی است.
از معلمی که همیشه میگفت: «آدم خوب بودن سخت نیست، فقط راستش را بگو.»
از بازیها، از دعواهای الکی، از زنگ آخرهایی که هیچوقت دلمان نمیخواست تمام شود. هر جملهای که میگفت مثل باز شدن یک کشوی قدیمی بود؛ پر از یادگاری، پر از کاغذهای خطدار، پر از قلبهایی که توی گوشه دفتر میکشیدیم و بیمعنیترین چیزها برایمان مهمترین بودند. وقتی خداحافظی کردیم هوا همان بود، کوچه همان، ولی من انگار یک تکه از کودکیام را دوباره پیدا کرده بودم. رفیق دوران دبستان چیزی شبیه معجزه است؛ نه میشود فراموشش کرد، نه میشود توضیح داد چطور فقط با یک دیدار میتواند آدم را ببرد به سادهترین روزهای عمرش.
امروز فهمیدم بعضی دیدارها نه فقط “تازه”اند، که “قدیمیاند” همین قدیمیبودنشان دنیا را قشنگتر میکند.
-آمنه مقدم