منِ‌او

شناسه نوشته : 41746

1404/09/13

تعداد بازدید : 19


چهارده سال پیش بود. عصر یک روز سرد پاییزی. به سرم زده بود بروم کتابخانه. کتاب‌های مرجوعی را گذاشتم روی پیشخان و برگشتم سمت قفسه‌ی کتاب‌هایی که پرخواننده بود. اولین کتابی که توی قفسه چشمم را گرفت منِ‌او بود. اسمش را زیاد شنیده بودم؛ اما هنوز نخوانده بودم. دست دست نکردم. چنگ زدم و کتاب را از توی قفسه بیرون کشیدم و دادم دست کتابدار. این شد شروع خوانش من از امیرخانی. بعدها جانستان و کابلستان را خواندم. ره‌بر، ناصر ارمنی و آخرینش نیم‌دونگ پیونگ‌یانگ. روزهایی که توی شرکت می‌نشستم و به جای مگس پراندن ترجیح می‌دادم کتاب بخوانم.
دروغ چرا حافظه‌ی قوی ندارم. شاید کتاب‌هایی که توی یک سال اخیر خوانده‌ام را به اسم هم یادم نباشد؛ چه رسد به خط داستان و شخصیت‌های‌شان؛ اما هنوز ذوق دیدن منِ‌او در من زنده است. انگار هفت کور هنوز دارند جلوی چشم‌هایم رژه می‌روند تا بروم و سکه‌ای برای‌شان بیاندازم. هنوز گوسفند ذبح شده‌ی خانه‌ی حاج فتاح جلوی چشم‌هایم تاب می‌خورد و بوی قرمه در مشامم می‌پیچد.
من هنوز داستان عشق علی به مهتاب یادم نرفته؛ عشقی که نه زرد بود، نه آبکی. آخرش هم قشنگ بود. خیلی قشنگ. این‌ها؛ یعنی امیرخانی کارش را بلد هست. واژه‌ها را می‌شناسد. می‌داند چطور آدم خلق کند. چطور آن‌ها را در قلب و ذهن خواننده‌‌هایش جاودانه کند و این کم هنری نیست...

-فقیهی