مار و پله

شناسه نوشته : 35242

1401/12/22

تعداد بازدید : 135

داداشی دستم را می کشد و هی می‌گوید:" آجی بیا بازی کنیم."
_چه بازی؟
+مار و پله.
-من مار وپله دوست ندارم. یه بازی دیگه بکنیم.
+نه. همون مار و پله بازی کنیم. مار و پله مثل زندگی می‌مونه.
به حرفهای داداشی می‌خندم و دنبالش می‌روم تا با او و "قندون" ، مار‌ و پله بازی کنم.
تاس می‌ریزم و شش می‌آورم و ذوق می‌کنم. شانس بهم رو کرده و دارم تند‌ و تند جلو می‌روم. از یکی دوتا نردبان هم بالا می روم و مثل بچه ها ذوق می‌کنم. اما ناگهان یک مار خوش خط وخال نیشم می‌زند و مهره‌ام سر می‌خورد چندین خانه پایین تر. ناراحت می‌شوم و اخم هایم می‌رود توی هم‌.
داداشی می‌گوید:"آجی ناراحت نباش، حالا که نیش خوردی به بلندترین نردبان نزدیکتر شدی."
بازی ادامه پیدا می‌کند و بالاخره مهره‌ی قندون به خانه آخر می‌رسد و من هم دوم می‌شوم و داداشی سوم.
داداشی را نگاه میکنم که ناراحت نیست و می‌‌خندد و می‌گوید :"آجی! یه بار دیگه...یه بار دیگه..."
*
قندون و داداشی مشغول بازی می‌شوند و من به مار و پله‌ی زندگی فکر می‌کنم.
به بالا رفتن و پایین آمدن.
به ناامید نشدن.
به اینکه نباید دلبسته‌ی نردبان‌ها شد و از مارها نباید ترسید.
به تلاش کردن تا رسیدن به خانه‌ی آخر.
به نردبان ها فکر می‌کنم و به مارها.
به مارهایی که گاهی برمان می‌گردانند سرجای اولمان و مارهایی که که گاهی به نردبان های بلندتر نزدیکمان می‌کنند. نردبانهایی مثل قبول شدن در دانشگاه، ازدواج کردن، فرزند دار شدن، پیداکردن شغل.
مارهایی مثل بیمار شدن، ترک تحصیل، از دست دادن عزیزان، ورشکست شدن و دوباره به زندگی ادامه دادن و جانزدن.
و این است #حکمت‌های_کودکانه

به قلم: فاطمه جلالی