من عاشق این روزمرگی‌هایم هستم

شناسه نوشته : 35246

1401/12/22

تعداد بازدید : 173

عاشق پیاده‌روی صبح‌گاهی هستم، حتی اگر مجبور باشم هدبند را به پیشانی‌‌ام بچسبانم. دست‌‌توی دست با دخترم راهی مدرسه می‌شویم. بادام‌ها‌ را از توی پوستش جدا می‌کنم و تا به مدرسه برسیم، به خوردش می‌دهم. او می‌رود و من راهم را کج می‌کنم و به سمت نانوایی می‌روم.
 از دیشب برای صبحانه‌ی امروز ذوق داشتم. این عادت هرروزه‌ی من است. توی صف می‌ایستم. دوتا خانم مسن جلوتر از من ایستاده‌اند. سرشان را به سمتم می‌چرخانند و با چشمان مهربان نگاهم می‌کنند. من که به خاطر سوز سرما چادر را کیپ‌‌ تا کیپ جلوی صورتم گرفته‌ام، دستم را از جلوی دهانم برمی‌دارم و لبخندی تحویل‌شان می‌دهم.
مثل همیشه مشغول صحبت با خانم‌ها می‌شوم. آن‌ها هم منتظر یک تلنگر از طرف من هستند. دست‌ به کار می‌شوم و با مهربانی،انرژی‌منفی صبح‌گاهی‌شان را با خنده، به انرژی مثبت تبدیل می‌کنم. خداخیرت بدهد می‌گویند و من هم از این‌که خلق خدارا خوشحال کردم، خدارا شکر می‌کنم.
 با گوشه‌ی چادر، نان‌بربری داغ را، از آقای نانوا می‌گیرم و با خوشحالی به سمت خانه قدم برمی‌دارم.  وارد کوچه می‌شوم و نگاهی به انتهایش می‌اندازم. هرکس جای من باشد لبخندش به اخم تبدیل می‌شود، اما من قدم‌هایم را بلندتر بر می‌دارم تا زودتر به خانه‌ی پراز مهرم برسم.
 من عاشق این روزمرگی‌هایی هستم که برای بعضی‌ها تکراری‌ست. صبحانه‌ی ما هم مثل بقیه‌ی خانواده‌ها همان نان و پنیر و چای شیرین است، اما من از این لحظاتی که با عشق برایشان چای دم می‌کنم و سفره‌‌ی‌ کوچک را وسط هال پهن می‌کنم لذت می‌برم.
صدای تلویزیون را کمی زیاد می‌کنم و سخنرانی برنامه‌ی سمت خدا شروع می‌شود. اهل خانه‌ یک‌به‌یک بیدار می‌شوند و خودشان را، به مرکز آرامش خانه می‌رسانند. به استقبال‌شان می‌روم و لقمه‌ای از روی علاقه برا‌یشان می‌گیرم و می‌گویم:" الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ الْحَمْدُ لِلَّهِ حَمْداً کَثِیراً طَیِّباً مُبَارَکاً فِیهِ"

به قلم: سیده مهتا میراحمدی